خرید کتاب رو به پایان - بیانات رهبری در خصوص صهیونیسم و پایان آن - خرید با 16% تخفیف حتماً ببینید

ادبیات فارسی

ادیان و مذاهب

اصول دین و اعتقادات

اهل بیت (ع)

سبک زندگی

قرآن

کودک و نوجوان

علوم و فنون

حوزه علمیه

احادیث | ادعیه | زیارت



قیمت پشت جلد: 280000 ریال
قیمت برای شما: 266,000 ریال 5 درصد تخفیف
تاریخ بروزرسانی: سه شنبه 31 خرداد 1401

توضیحات

معتمد نعره کشید:«یعنی اصل قضیه را تایید می کنی! یعنی پذیرفته ای که زیر چشم من، در خانه ای که تحت محاصره لشکریان من است، طفلی به دنیا آمده و من از آن خبر ندارم!»

به پیامبر اکرم عرض شد: ای فرستاده خدا! آن قائم که از نسل شماست چه وقت ظهور می کند؟ آن حضرت فرمود: ظهور او مانند قیامت است تنها خداوند است که چون زمانش فرا رسد آشکارش می سازد. فرا رسیدن آن بر آسمانیان و زمینیان پوشیده است. جز به ناگهان بر شما نیاید.

رمان زیبای "طاووس مستور" مارا سوار بر ماشین زمانی به دوران پر از التهاب خلافت معتمد و وحشتی بی حد و وصف می برد. دورانی که خبر از موعودی بی نام و نشان بود، فردی که دنیا برای زیبا شدن نیازش داشت اما نادانانی به دنبالش بودند تا مبادا مشکلی در کارشان ایجاد شود.این اثر روایتی جذاب از اواخر عمر پر برکت امام حسن عسگری و پس از آن تولد و جانشینی امام زمان (عج) می باشد از راویانی که نزدیک ترین افراد به این اتفاقات تاریخی و سراسر معجزه بودند.

این کتاب توسط انتشارات جمکران در قطع رقعی و با 112 صفحه به چاپ رسیده است.

پیشنهاد کتاب : کتاب صعود چهل ساله

روایت عقید:

دیر رسیده بودم. دیر رسیدن، یعنی که نماز میت را خوانده باشند و جنازه پیرمرد، لب گور نشسته باشد. اشتباه کردم. کاش با ابوالاديان می آمدم. کلامش همیشه نافذتر از من بود. شاید دلیلش به سن وسال برمیگشت؛ به اینکه من جوان تازه بالغی پیش نبودم و او کامل مردی بود که شیعیان به عشق ابن الرضا حرمتش را پاس میداشتند.

پیک بودن را همیشه دوست داشتم. پیک، به رودی مواج می ماند که آب را از دل کوه و قنات به لب های تشنه می رساند؛ کاری میکند که سلام بر حسین بر الب شیعه ای بنشیند؛ کاری میکند که جگر کافری به حال بیاید و بی اختیار زیر لب بگوید: «خدایا شکرت!»

پسر، کفن پوشیده و خود را روی جنازه انداخته بود؛ همچنان کفر میگفت: «نمیگذارم پدرم را در قبر بگذارید، مگر آنکه مرا هم همراهش دفن کنید»

دل جمعیت را شکافتم و لابه لای شانه های لرزان، مثل طوفانی بی رحم پیش رفتم. پسر کوچک ابوحاتم بود؛ پیرمرد حومه نشين سامرا که مردم آبادی به سرش قسم می خوردند. بیشترین خمس و زکات را هرساله از او دریافت می کردیم. پیغام می فرستاد که کسی برای تسویه حق الله اش بیاید. دلش به حساب وکتاب خودش آرام نمیگرفت. بیشتر وقتها ابوالاديان این راه را می آمد. یکی دو باری هم من همراهش آمده بودم.

صفحه 31 کتاب طاووس مستور

ارسال به سراسر ایران
تضمین رضایت

موارد بیشتر arrow down icon
سوالی داری بپرس