ناقوس ها به صدا در می آیند
مولف (پدیدآور) :ابراهیم حسن بیگی
کتاب ناقوس ها به صدا در می آیند از انتشارات عهد مانا داستان دلدادگی یک کشیش مسیحی است که در مسکو زندگی می کند. او کتاب ها و آثار خطی و قدیمی بسیاری دارد و به این کار عشق می ورزد
برشی از کتاب ناقوس ها به صدا در می آیند:
کشیش مشغول نوشتن بود. کتاب نهج البلاغه روی میزش باز بود و او نیم تنه اش را جلوداده بود و از روی کتاب مینوشت. سرش را بلند کرد؛ نوه اش آنوشا روبه رویش ایستاده بود و صدایش میزد. از بالای عینک که تا نوک دماغش پایین آمده بود، نگاهی به او انداخت و به چشمهایش زل زد. آنوشا لبخند زد و دست تکان داد و گردنش را کج کرد تا بلکه پدر بزرگ که مثل عروسکی بزرگ جلوییش نشسته بود وتکان نمیخورد، حرفی بزند و یا این طور خیره نگاهش نکند. آنوشا با کف دست هی روی لب میز زد و گفت باب بزرگ! کشیش به خود آمد. نخست دردی در گردن و کتفهایش احساس کرد. عینکش را برداشت و کمر راست کرد و انگشتان دستها و کتفهایش را فشرد. آنوشا پرسید: گردنتان
درد میکند بابا بزرگ؟ کشیش که انگارتازه متوجه حضور او شده باشد، لبخندی زد و گفت: توکی آمدی آنوشا جان؟آنوشا گفت: شما داشتید می نوشتید که من آمدم، هرچه صدایتان زدم نشنیدید
کشیش گردنش را به راست و چپ گرداند و گفت: »حواسم به نوشتن بود. بخشید که
تورا ندیدم.
آنوشا روی پاهای او نشست و پرسید: شما هم مشق مینویسید بابا بزرگ؟
کشیش موهای بور و بلند او را نوازش کرد، فرق سرش را بوسید و گفت: بله، من هم
داشتم مشقهایم را مینوشتم. توچی؟ تو مشقهایت را نوشته ای؟
آنوشا سرش را بلند کرد و ناباورانه پرسید: »یعنی شما هم به مدرسه میروید؟
کشیش گفت: »ما بزرگ ترها هم توی یک مدرسه ی خیلی بزرگ درس میخوانیم و
تکالیفمان را مینویسیم. اگرما درس نخوانیم و مشقهایم را ننویسیم، مثل آدمهای کور
هیچ جا را نمی بینیم.
آنوشا با تعجب نگاهش کرد. کشیش لبخند زد و گونه هایش را بوسید و گفت: »میدانم
که چیزی از حرفهایم را نفهمیدی عزیزم. بزرگ که شدی همه چیز را خواهی فهمید.
سرگئی وارد اتاق شد و رو به آتوشا گفت: »تواین جا چه کار میکنی آنوشا؟ مگرنگفته
بودم مزاحم کارهای پدربزرگ نشوی؟»
أنوشا از روی پاهای کشیش پایین آمد. کشیش گفت: »نه سرگئی، آنوشا همين الأن
آمده بود پیش من. تازه من توی زنگ تفریح بودم.
بعد به آنوشا نگاه کرد و پرسید: »مگرنه آنوشا؟ مدرسه ی بزرگ ترها هم زنگ تفریح
دارد.
سرگنی گفت: »برو پیش مادرت آنوشا. شام که آماده شد بگوتا ما هم بیاییم.
آنوشا که از اتاق بیرون رفت، کشيش پرسید: »مگر الآن ساعت چند است؟
سرگئی به ساعت مچی اش نگاه کرد و گفت: »ساعت دقيقا نه شب است. لابد آن قدر
سرت به این کتاب گرم شده که متوجه ساعت نشده ای
سپس به کتاب و اوراق روی میز اشاره کرد و پرسید: »این کتاب چیست که از رویش
می نویسی؟