
کتاب در آغوش هور
کتاب "در آغوش هور" بخشی از پروانگی های شهید مظلوم غلام رضا پروانه مهمان نگاه شماست. از پیله تا پرواز. شهیدی که مثل بیشتر شهدای جنگ تحمیلی از طبقه مستضعفین بود.
شهیدی که خبری از بدنش بعد از پروازش نبود و تا 36 سال هور، این بدن را در آغوش خود گرفته بود. کتاب "در آغوش هور" روایتی از از زندگی سردار شهید غلامرضا پروانه به روایت خانواده و همرزمان است.
پروانه ای در حال پرواز به آسمان..:
پروانه شدن کار هرکسی نیست. تنها کسانی به پروانگی میرسند که از پیله تن یعنی غرایز لذایذ رذایل و روزمرگی های زندگی حقیر حیوانی رها شوند. البته آنها هم زندگی میکنند و از مواهب خدادادی بهره می برند؛ اما این ها که برای آحاد بشر همه هدف زندگی است برای آنها فقط جزئی از زندگی و وسیله ای برای رسیدن به هدف زندگی است.
هرچند این گام اول است و بعد از خروج از پیله تن نوبت به پیله کردن میرسد پیله کردن به خود راز پروانه شدن پروانه ها این است که قبل از پیله کردن به دیگران به خود پیله می کنند.
آن ها به اطراف و جامعه و اعمال صاحب منصبان بی توجه نیستند؛ بلکه به حکم حدیث علوی که آنچه را بر دیگران نمی پسندی، بر خود هم نپسند ابتدا عیب های خود را میبینند و برطرف میکنند، بعد همان عیب را به دیگران تذکر می دهند پروانه ها مدام در حال پیله کردن و پیله دریدن هستند به خود پیله میکنند و پیله خود خواهی ها را می درند به خود پیله میکنند و پیله راحت طلبی ها را می درند به خود پیله میکنند و پیله غرور و تکبر را می درند و..... .
لازمه این پیله دریدن ها دین داری است پروانه ها دین دار و دین مدارند؛ اما نه برای صاحب نام و نان شدن؛ بلکه برای به خطر افکندن نام و نانشان برای دین نه برای اینکه دین را سپر اعمال و رفتارشان کنند؛ بلکه تا خود سپر آن شوند.
نه برای اینکه فقط مشغول ظواهر دین باشند؛ بلکه به این خاطر که از ظاهر و باطنش بال پرواز بسازند. این مرحله آخر پروانگی است و آغاز پرواز کردن به سوی نور؛ اما کسانی بودند که به بالاتر از پروانگی هم رسیدند.
برشی از کتاب در آغوش هور:
شانزده ساله که شدی گفتی میخواهی دوباره بروی مدرسه میدانم توی همه آن چند سال دلت برای مدرسه و هم شاگردی هایت تنگ شده بود رفتی مدرسه راهنمایی شبانه بزرگمهر رفتی شبانه چون نمی خواستی کارت را ول کنی قربان دل نازکت پسرم.
به فکر من و خواهر برادرهای کوچک ترت بودی هروقت چشمانم را میبندم قیافه مظلومت دَمِ نظرم می آید آن روزها که تازه پشت لبت سبز شده بود از هم سن و سالهایت رشیدتر بودی؛ ولی به خاطر زورت کسی را اذیت نمیکردی آرام و مظلوم بودی؛
اما از اطرافت هم غافل نبودی این را توی یکی از همان روزهایی که شبانه درس میخواندی .فهمیدم نشسته بودی کنار کمد کتابت قند توی دلم آب می شد، وقتی در حال کتاب خواندن میدیدمت. آن روز عکسی هم توی دستت بود نگاهش کردی و صورتت پر از بهجت شد.
عکس را گذاشتی لای قرآن نزدیک آمدم و پرسیدم: «عکس کی بود پسرم؟» جواب دادی «کسی که میخواهد ما را از ظلم ظالم نجات بدهد آیت الله خمینی» بعد از این گفتی که شاه تبعیدش کرده است و چنین و چنان حتماً پلک دلت پریده بود که آن قدر مطمئن از آمدنش میگفتی.
صفحه 80 کتاب در آغوش هور
پیشنهاد ما: کتاب آرزوهای دست ساز
پیشنهاد ما: کتاب امواج اراده ها