جان بها
مولف (پدیدآور) :موسوی سید مصطفی
کتاب جان بها نوشته سید مصطفی موسوی کتابی است از انتشارات کتابستان معرفت که در دل خود می پردازد به روایت یک داستان امنیتی درباره وقایع سال 88. داستان کسانی که ما آنها را نمیشناسیم اما بسیار مدیون آنها هستیم چرا که تلاش های بی وقفه این افراد امنیت مارا به دنبال دارد.
کتاب جان بها چند صفحه است؟
کتاب جان بها نوشته سید مصطفی موسوی در 152 صفحه می باشد.
در ابتدای کتاب جان بها می خوانیم:
اسلحه را از ضامن خارج می کنم و می دوم. داعشی ها دیوار خانه ها را یکی در میان خراب کرده بودند تا به هم راه داشته باشد. بعضی از خانه ها هم از طریق تونل هایی به هم مرتبط شده بود. حالا ما درست داخل این تونل های خاکی کوچک و نفس گیر به دنبال صاحبان تونل بودیم! مسیر به اندازه یک نفر آدم درشت هیکل، جا برای تکان خوردن داشت. نفس کم آورده بودم و تمام بدنم خاکی شده بود. سرم هم پر بود از خاک و سنگریزه که در حجم موهایم جا خوش کرده بودند.
هربیست قدم با چراغ های آویزان به دیواره خاکی جلوی پایمان روشن میشد. با دست به حسین که پشت سرم می آید اشاره میکنم فاصله اش را زیاد کند تا اگر چالهای جلوی پایمان بود هردو نیفتیم. خاک سقف تونل روی حسین می ریزد و سرفه می کند. فحش و بدوبیراه به داعشی ها میدهد تا برسیم به محل خروجی تونل که با نور بیرون مشخص شده بود.
به انتها که می رسیم آرام میروم بالا و اطراف را نگاه میکنم. از سفید بودن وضعیت که مطمئن میشوم، اسلحه را روی دوشم حمل می کنم و دست حسین را میگیرم و میکشم بالا. من همان جا روی زمین ولو می شوم و حسین هم کنارم روی زمین دراز شد. چشم می چرخانم و از دیوارهای بلند و سقف شیروانی ، می فهمم وارد یکی از سوله های متروکه حوالی روستا شده ایم که قبل از عملیات بچه های شناسایی از عکس های هوایی روی نقشه مشخص کرده بودند. از تهویه روی دیواره ها مشخص است که داخل یکی از اتاق های انتهایی سوله ایم. روی در ورودی، پرچم سیاه داعش، ناشیانه نصب شده و دورتادور دیواره آن، جای تیر و ترکش خودنمایی می کند. چیزی در ذهنم می گوید: «حیف اسم الله و محمد روی این پرچم !» چیزی در دلم می گوید: «لابد داعشی ها هم درباره پرچم ما همین طور می گویند.»
بوی چوب سوخته و دود همه جا پیچیده. چشمم به خون خشک شده روی دیوار روبه رو می افتد و ته دلم را خالی می کند. با خودم میگویم: «چرا من هنوز به دیدن خون عادت نکرده ام؟!» خیلی از شارژ بی سیم نمانده که صدای مهدی از آن طرف خط، بلند می شود...
صفحه 9 کتاب جان بها
برشی از کتاب جان بها:
به پارک شهر رسیده ایم و وارد خیابان بهشت شده ایم. از کنار درخت های قدیمی و بلند پارک و حصارهای مشکی دور آن رد می شویم. صدای خش خش کشیده شدن جاروی رفتگر، تنها صدایی است که در خیابان به گوش می رسد. پیرمردی با محاسن سفید و جثه ای کوچک، با لباس سبزرنگ و جاروی بلند به درختی تکیه می دهد و از دور نگاهمان می کند. برایش دست تکان میدهم و «خسته نباشید.» می گویم. لبخند خسته ای توی صورتش پخش می شود و دستش را روی سینه اش می گذارد. بوی باران و خاک نم زده مشامم را پر می کند.
هنوز خیلی از او دور نشده ایم که ماشین شاسی بلند می زند روی ترمزو وسط خیابان می ایستد! محمد هم ترمز میکند و لاستیک عقب موتور روی آسفالت خیابان کشیده می شود. درهای خودرو که باز می شود، هر دو موتور را رها میکنیم و به سمت پیاده رو میدویم. صدای شلیک ممتد گلوله در فضای خیابان می پیچد و پرنده ها را از روی شاخه درخت های پارک بلند میکند. پشت یکی از ماشین های پارک شده پناه میگیرم. بدون آنکه نشانه گیری کنم اسلحه را از بالای سرم رد می کنم و به سمت ماشین شلیک میکنم تا تیراندازی شان را بی جواب نگذاشته باشم. اطراف را نگاه می کنم. ناگهان یاد پیرمرد رفتگر می افتم و نفسم توی سینه حبس می شود! چشم می چرخانم و کمی آن طرف تر پیرمرد را می بینم که به پهلو روی زمین افتاده و تکان نمی خورد. چشمانش به آسفالت خیابان زل زده، اما هنوز میان خاک و خون روی صورتش، لبخند روی لبش مانده. به این فکر میکنم چقدر موهای سفید و محاسن بلندش شبیه آقاجان است. بغضم میگیرد.
محمد هم پشت یکی از درخت های تنومند پیاده رو، روی زمین نشسته و تنه آن را سنگر کرده. صدای زوزه فشنگ ها که از بالای سرم رد می شود و به دیواره ساختمان روبه رویم می خورد، گوشم را پر می کند. ضربان قلبم تندتر شده و حالم از گرسنگی و خستگی دارد بد می شود. باید تغییر وضعیت بدهم. اطراف را نگاه میکنم. با اشاره دست به محمد می فهمانم که با شلیک هایش من را پوشش بدهد. به محض شنیدن صدای خارج شدن فشنگ از اسلحه اش، از روی زمین بلند می شوم و میدوم به سمت سطل آشغالی که چند قدم آن طرف تر هنوز ترکیبی از بوی تند آشغال های سوخته و دود چوب می دهد. می خواهم روی زمین جابه جا بشوم که سوزشی کف دستم را پر می کند. نگاه که میکنم تیزی تکه های کوچک و بزرگ شیشه خرده روی زمین است که دورتادور سطل آشغال را پر کرده . کرکره نیم سوخته مغازه روبه رویم، تکه شیشه های خردشده و شاخ و برگ های شکسته نشان میدهد چند ساعتی بیشتر از درگیری ها در این خیابان نمی گذرد.
کتاب جان بها - صفحه 122