نزدیکی‌ های آمدنش قلبم تند می‌ زد. گوشم به صدای در بود. ثانیه شماری می کردم از راه برسد، از توی حیات ببیندم، سر تکان بدهد بیاید توی ذوقش را توی صورتش ببینم. یا به هوای تو چادرم را می انداختم سرم و بدو خودم را می رساندم دم در . اسدالله من را که می‌ دید با تمام خستگی‌ اش شادی می‌ دوید توی صورتش، من هم. خودم هم نفهمیدم از کی به او این همه وابسته شده بودم. از همان لحظه‌ ای که می‌ آمد شروع می‌ کردیم به حرف زدن. به هم فرصت نمی‌ دادیم. آن‌قدر می گفتیم و می‌ خندیدیم که نمی‌ فهمیدیم زمان چطور می‌گذرد.

پیشنهاد ما : کتاب با بابا

در بخشی از کتاب دل من هیچ می خوانیم:

اسفند ماه بود. دو روز بود برف می آمد، خیلی هم سنگین. همه جا سفیدپوش بود و جاده ها یخبندان. غروب آمد خانه. نمیدانم ناراحتی توی صورتش بود یا خستگی هرچه بود حال خوبی نداشت. مدام راه می رفت. از این سر اتاق به آن سر اتاق. قبل از اینکه دلیلش را از او بپرسم، گفت: «زود وسایلت رو جمع کن بریم تهران.» جاخوردم، با آن همه خستگی، شب و جاده های ناامن کردستان و برف سنگین. دلم رضا نمیداد. اما میدانستم وقتی عزم رفتن می کند، سنگ هم از آسمان می بارید نمی توانست از رفتن منصرفش کند. عادت داشتم به رفت و آمدهای گاه و بیگاه و بی مقدمه. زیاد پیش می آمد به خاطر کارش. پیکان سپاه دستش بود. می خواست حتما صبح تهران باشد. چرایش را آن موقع نفهمیدم.

نزدیکی های اذان مغرب بود. نماز را خواندیم و راه افتادیم، یکریز برف می آمد. دو متری مان را هم نمی دیدیم. وسط راه، برف پاک کن ماشین هم خراب شد. چند متری که می رفتیم نگه می داشت برفهای شیشه را پاک می کرد، دوباره راه می افتادیم. اوضاع جاده خراب بود. یکی، دو باری نگه داشت، پیاده شد زنجیر چرخ را ببندد؛ نتوانست. برف و کولاک نمی گذاشت. تمام وجودم پر شده بود از دلهره راه. ماشین توی گردنه های خطرناک سر می خورد. دلم خوش بود به نگاه خونسرد و مطمئن اسدالله توی جاده ای که هیچ ماشینی نبود؛ الا ماشین های گشتی، بعدها فهمیدم خودش هم باور نمی کرده از آن جاده به سلامت عبور کنیم....

صفحه 37 کتاب دل من هیچ