دیدار به وقت باران
مولف (پدیدآور) :حیدری طهورا
داستان هایی برگرفته از واقعیت در دوران معاصر در مورد امداد و کرامات امام زمان (عج) نسبت به منتظران در کتاب دیدار به وقت باران نوشته طهورا حیدری جمع گردیده است. روایت هایی از تشرفات و دیدار ها و عنایاتی که آن حضرت نسبت به منتظران خود داشته است.
پیشنهاد ما: خرید کتاب جامع السعادات
داستان شفا یافتن:
شفا را شنیده بودم، یک یا دو بار هم دیده بودم. نه اینکه قشنگ دیده باشم. بچه که بودم، وقتی امام رضا رفته بودیم، امتداد طناب های رنگ رنگی از پنجره فولاد تا دست و پا و سر آدم ها را برای شفا گرفتن دیده بودم؛ اما شفا را آنجا هم خوب ندیده بودم.
یک بار فقط فهمیدم مردم دارند داد می زنند که بچه شفا گرفت و فقط تکه های لباس بچه را دیدم دست آدم های صورت گرگرفته و چشم برافروخته و فقط از بین لبهای بی حس شده شنیدم که بچه شفا گرفته. یکبارهم از دروهمسایه شنیده بودم که بنده خدایی بچه اش شهید شده بود و داشت درد فراق او را میکشت؛ اما شفا گرفته. نمیدانم خواب پسرش را دیده بود یا آدم خوبی آمده بود توی خوابش که خلاصه خوب شده بود و مردم می رفتند دیدنش.
اما اینجا حاج آقا، معجزه، معجزه است برای ما و بچه ها. خودتان که بهتر می دانید. خودتان که همه کار می کنید برای روحیه این بچه ها. برای بچه هایی که سهمشان از کل آسمان، یک تکه بالای حیاط اردوگاه شده و سهمشان از زمین، زمین سرد پادگان العنبر. چون پرسیدید و آمدید اینها را برایتان میگویم. آوازه علی اکبرتا آسایشگاه ماهم پیچیده بود. همه فهمیده بودند این پسر خوش قدوقامت و خوش برورو دوباره استخوان شده ... شده اندازه یک طفل ده یازده ساله، بسکه تکیده شده. از بعضی بچه ها شنیده بودم بدجور دل درد دارد و خودش را به درودیوار می کوبد و باید گرفتش تا یک بلای جدیدی سرش نیاید. لامصب ها با آن بهداری به دردنخورشان هیچی نمیفهمند.
من هم به فکرم نرسیده بود کاری بکنم؛ یعنی اصلا چه کار می شود کرد برای کسی که توی یک آسایشگاه دیگر است و تا حالا او را ندیدی؛ ولی خدا خیرتان بدهد حاج آقا. خدا شما را برای مانگه دارد. قرار نذر را که برای شفای این بچه گذاشتید، انگار همه دست به کار شدند برای مداوای علی اکبر. بعضی وقت ها خیلی چیزها کنارهم قرار می گیرند تا یک حال، خوب بشود. انگار این هم اسمی و هم سنی علی اکبر با جوان کربلا، خودش دل ها را بیشتر سوزاند؛ نیست که توی ماه صفر هم هستیم و بعد هم این اربعین...
من یک حس عجیبی دارم به اربعين. یک جورهایی است. با اینکه انگار همه چیز تمام شده و همه چیز رفته، اما باید برگشت و دوباره رفت. انگار باید دوباره شروع کرد. نمی دانم شما اسمش را چه می گذارید یا چه حسی به این قضیه دارید؛ اما من حس میکنم همین یک جاننشستن و دوباره راه افتادن، یعنی امید به چیزی داشتن و دوباره شروع کردن؛ آن هم وقتی که ساکن شده ای و بی چیزو خسته. باید توی اربعین کاری کرد. نمی شود بی حرکت نشست. انگار امید، فقط اینجاست؛ جایی که سکون را میگیرد از تو. کسی شک نکرد سهيم بشود توی نذری که برای شفای علی اکبر کردید. توی آسایشگاه ماهم همگی قرار شد ده روز آخر صفر را روزه بگیریم.
من اهل این نیستم که خوابی تعریف کنم یا حرفی بزنم که کسی دور خودم جمع کنم. اینکه مژده شفای این پسر را دادم هم عنایت خودشان بود. نمیگویم به من، میگویم به ما، عنایت خودشان بود به ما که بعضی اسیر شده ایم؛ اسیر فکر و خیال که با این همه ظلم بعثی ها، اصلا کسی می بیند ما را ؟ کسی هست هوای ما را داشته باشد؟ وقتی وضع، سخت می شود، توهم اگر سخت نباشی، فکر و خیال و وسوسه، ریزریزاز هرروزنه ای می ریزد توی وجودت...
صفحه 78 و 79 کتاب به وقت باران
پیشنهاد کتاب: