زندگی روحانیت سبک زندگی خاص خود را دارد. کتاب "زن آقا" به قلم زهرا کاردانی نوعی سفرنامه و داستان فارسی است که در آن با نویسنده و همسرش همراه می شویم تا زمانی که در سفر های تبلیغی خود با افراد مختلف رو به رو می شوند شاهد اتفاقات باشیم. این کتاب توسط انتشارات سوره مهر در قطع رقعی و با 196 صفحه به چاپ رسیده است
معرفی کتاب زن آقا از زبان نویسنده اثر:
پیش از ازدواج با سید، من فقط سه شهر را دیده بودم: مشهد که در آن به دنیا آمده ام، بزرگ شدهام، دانشگاه رفته ام و ازدواج کرده ام. یک دایی داشتم که در قم زندگی می کرد، سالی، دو سالی یک بار، بار و بندیل جمع می کردیم و میرفتیم خانه شان. بعدها که دست روزگار برایم زندگی در قم را رقم زد، فهمیدم که از قم فقط خیابان های اطراف حرمش را دیده بودم و مسجد جمکرانش را. سومین شهر تهران بود. آن هم فقط فلکه چهارم تهران پارسش را.
همان روزهای اول آشناییمان باید میفهمیدم. شبی که برای اولین بار با خانواده اش آمد خانه مان، فردایش عازم سفر بود. دو روز بعد از مراسم نامزدی، صبحانه نخورده، من و خواهر و برادرم را به شور کرد که بلند شوید برویم فلان روستای نیشابور صبحانه بخوریم. مفصل است اما همین قدر بدانید که آن سفر یک روزه به اطراف نیشابور، شد سفر دور ایران. همان روزهای اول باید می فهمیدم که زندگی پر سفری پیش رو خواهم داشت.
عطش من به دیدن شهرها و آدمهایی که تا آن وقت ندیده بودم بیشتر و بیشتر شد. چند سال بعد از عروسی مان که سید ملبس شد، باید هر رمضان و محرم به منطقه ای سفر می کردیم. خردادماه ۱۳۹۶ وقتی گفت که میخواهد برای ماه رمضان به روستایی در جنوب برود، با کمال میل از آن استقبال کردم. جنوب دورترین نقطه ای بود که تا آن زمان میرفتیم. بار و بندیل و بچه ها را زدیم زیر بغل و ماشین را راه انداختیم. کتابی که پیش چشم دارید روایت همان سفر است و حاشیه و داستانهایش.
زن آقای گل گلابی:
غروب های جمعه روستا چند ده برابر جمعه های شهر دلگیر بود. با جاروهای دسته کوتاه کف حیاط مسجد را تمیز کردم. آب پاشیدم. اما دلم باز نشد. سید داشت لباس می پوشید که با جوانها برود والیبال. آن طرف روستا یک زمین نیمه ساز بود که جوان ها وسطش تور والیبال کشیده بودند. سید حال گرفته ام را که دید، مردد شد. دوست داشتم برویم بیرون و چرخی بزنیم. سید نشست و گفت: «خب کجا؟ اینجا شهر نیست که بریم کوچه و بازار!»
شاید دلم برای خانواده ام هم تنگ شده بود که راحت اشکم درآمد. از صدایمان نبات از خواب پرید. نشست توی جایش و به گریه هایم نگاه کرد. سید گوشی اش را برداشت و شماره گرفت. تا سلام کرد فهمیدم حاج طاهر است. اصل موضوع را صاف و پوست کنده گفت و پرسید که اینجا کجا را دارد که بشود رفت و دل را باز کرد.
نیم ساعت بعد جلوی خانه حاج طاهر بودیم. درهای خانه اش مثل همه درهای روستا نقش ونگار فلزی داشتند. نقش مرغ و پروانه و هزار جک و جانور دیگر را با مفتول های فلزی روی در جوش داده بودند. در خانه حاج طاهر یک پروانه بود که یک بالش روی یک لنگه و یک بال دیگر روی آن لنگه دیگر نقش را کامل می کردند. در را باز کرد و جلوی هر لنگه یک آجر گذاشت. تعارف کرد برویم داخل حیاط و سوار ماشین شویم. یکی از این شاسی بلندهای چینی وسط حیاطشان پارک شده بود. سیدعلی دوید و زودتر از ما خودش را به ماشین رساند. تا نشستیم گفت: چقدر بلند شدیم، مامان!»
حاج طاهر نشست و شیشه ها را داد پایین تا هرم گرما بیرون برود. س وئیچ را که چرخاند، صدای آهنگ شادی با ولوم بالا از پنجره ها بیرون ریخت. نبات سادات میخندید و دست میزد. حاج طاهر هول شده بود. مدام می گفت: «سید، شرمنده! کار بچه هاست.» و دنبال دگمه خاموش ضبط می گشت. ولوم را تا آخر کم کرد و بعد بیخیال خاموش شدن ضبط شد...
صفحه 108 کتاب زن آقا