سعی هشتم
درباره کتاب سعی هشتم:
این کتاب درباره داستان زندگی حضرت هاجر (ع) به نویسندگی سید محسن امامیان است.
برشی از کتاب
قفس را گذاشته بودم روی سرم. همه زنان و دختران داخل قفس دنبال راهی برای ساکت کردن من بودند. آنقدر اشک ریختم و فغان کردم که غیر خودشان را فراموش کرده بودند. چشمان اشکبارم را که پاک کردم، اطرافم نفس های زیادی را در حرکت دیدم. از پس گاری ها، مردان زخمی به زنجیر کشیده شده ، افتان و خیزان و با ضرب شلاق لشگریان در حرکت بودند. امید آن داشتم مادرم در قفس دیگری باشد و پدرم در میان مردان.
خورشید رو به زوال بود که شیپور توقف نواخته شد. کاروان کنار تالابی توقف کرد. پیش از همه ، لشگریان تنی به آب زدند و غبار از خود گرفتند. سپس اسب ها و استرها آنجا را آبشخور خود کردند. آنگاه نوبت به اسرا رسید. قفس ها باز شد و در محاصره سربازان، تا کنار تالاب گل آلود رفتیم. به ناچار آبی در دهانمان غرغره می کردیم و قدری برای رفع عطش قورت میدادیم.
دلوکه دست و رویم را شست. آب که به صورتم می رسید، سوزشی روی گونه هایم حس میکردم. مردی زخمی از میان مردان، ما را پس زد و سرش را توی آب فرو برد. مثل الاغی تشنه، آب را هورت میکشید. اما اندکی بعد، ناله ای کشید و روی زانوهایش نشست. با مشت به دلش کوبید و آنگاه خون بالا آورد. دلوکه دست من و حوریا را گرفت و از آن محل دور شدیم و سمت دیگر برکه رفتیم.
افسری از میان لشگریان متوجه تغییر موضع ما شد و جلویمان را سد کرد. میخواست با میله نیزه اش به شانه ما بکوبد که دلوکه میله را در مشت گرفت و چشم در چشم افسر دوخت! افسر جنگی در مقابل نگاه پرصلابت دلوکه کم آورد. با پس کشید و راه را به رویمان باز کرد. وقتی کنار رفت، کمی آنطرف ترکودکی را در قامت آمی دیدم که پشت به ما، پاهایش را درون آب می شست. دامن دلرکه را رها کردم و با گریه به سمت او دویدم. شانه اش را گرفتم و چرخاندم. صورت پسرک نیم سوخته بود و آب از دهانش جاری بود.
سبد خرید این کتاب فعلاً فعال نیست
سعی می کنیم این کتاب رو در اسرع وقت موجود کنیم
از این که با شکیبایی همراه ما هستید از شما متشکریم