
کتاب عکس های گمشده
نزاعهای خیابانی ممکن است آینده انسانی را خراب کند. چه جوانانی که مادران خود را داغدار نکردند. کتاب "عکس های گمشده" داستانی است پیرامون یکی از همین نزاعهای خیابانی و فوت یک جوان اما به همراه یک تحول اساسی. این رمان خواندنی مخاطب را به گذشته آدمهایی میبرد که حالا هیچ نشانی از گذشتهشان ندارند و عوض شدهاند.
پشت جلد کتاب عکس های گمشده:
از اینکه راه افتادهام دنبال اینها و از خودم هیچ اختیاری ندارم، حرصم میگیرد. انگار طلسم شدهام. طلسمم کردهاند. مفت و مجانی اجازه دادهام سیاوش بیاید بیرون. شاید هم تازه حالا طلسم فکرکردن و تصمیمگرفتنم باز شده، تازه دارم درست میروم.
دلم میخواست حرفهای سیاوش را باور کنم. به حرمت پرچمها و نان و نمکی که چندین سال با شعرهای روی کتیبهها داشتیم. دلم میخواست به وصله ناجور اعتماد کنم. دلم میخواست اصلاً تصمیم نگیرم. برای یکبار توی زندگیام بگذارم تصمیمها خودشان گرفته شوند. البته همیشه یک کسی هست که تصمیمی میگیرد.
من دیگر خستهام. این جسم بیشتر از این همکاری نمیکند. مغزم بیشتر از این نمیتواند هی فکر کند و فکر کند، خودش تنهایی تصمیم بگیرد، برنامه بچیند، مدیریت کند، بعد منتظر بنشینم تا همه چیز طبق برنامه من جلو برود و نتیجه همانی بشود که من میگویم. دیر فهمیدم.
باید آن موقعی که بدنم قدرت داشت و مغزم خوب کار میکرد، میفهمیدم که به این روز نیفتم. حالا عوضش حسابی ناتوان شدهام، اندازه یک زن شصتساله و تنها. چقدر تنهایی کاری ازم برنمیآید! اصلاً مگر من تنهایی این سالها روضه را میچرخاندم که حالا تنهایی اینقدر طلبکار شدهام؟
طلبکار بودم یا بدهکار؟
پدر و مادر و عزیزانم را بدهکار بودم. خودم می گفتم هر روز و هی تاکید هم می کرد رویش، همان که هر بار می خواندم و نمی دانم چرا بیشتر از چیزهای دیگر گریه ام می انداخت. آن موقع نمی فهمیدم درست و حسابی. نمی فهمیدم که از همه بیشتر حسین را بدهکار هستم.
گزیده ای از کتاب عکس های گمشده:
آن راهروی سرد تمام نشدنی را یک بار صد سال طول کشیده تا رفته ام تو، و حالا صد سال طول میکشد تا برسم به اولش امانی برایم نمانده کش کش پاهایم که مجبورند دنبالم بیایند خودم را کلافه میکند سنگین اند بلند نمیشوند از روی زمین. دلم میخواهد یکی زیر بغلم را بگیرد.
سینه ام سنگین شده از تمام چیزهایی که تازه فهمیده از تمام حرف هایی که سیاوش گفت. هی گفت، هی گفت. نگفت سنگ کوب میکنم. نگفت آتشم میزند. نمیدانم چند وقت طول بکشد تا بتوانم یکی یکی خوب درکشان کنم و تطبیق بدهم با حرف های فریبرز .
زمین تا آسمان زیرورو شده حرف های این دوتا توی اینکه چاقوی سیاوش بدن بچه ام را پاره پاره کرده شکی نیست کاش بشود سرم را بکوبم توی دیوار کاش میشد داد بکشم چه کار کنم؟ یقه کی را بگیرم؟ طلبکار کی باشم؟ به کی بگویم؟
آن روز که بچه قنداق شده را گذاشتم توی بغل آبجی فرزانه تا شیرش بدهد، گفتم: اسمش از این به بعد حسین آقاست.»
صفحه 53 کتاب عکس های گمشده