کتاب پسری از خیابان اروس
مولف (پدیدآور) :حمید رضا داداشی
نویسندگی و خلق اثر ادبی بی شک برای هر شخصی لذت بخش است. کتاب "پسری از خیابان اروس" که تازه ترین اثر حمید رضا داداشی می باشد، روایتگر داستان نوجوانی به نام امیر حسین است که در حال آموزش مهارت های نویسندگی توسط دخترعمه اش می باشد.
نویسنده نوجوانی که اولین موج های رنگی قلمش بر روی کاغذ همزمان با شروع جنگ تحمیلی می شود و او تصمیم می گیرد تا کار خود را در قالب نامه نگاری و دفترچه یادداشت روزانه با محوریت شروع جنگ تحمیلی، جنگ شهر ها و ... آغاز کند.
در پشت جلد کتاب پسری از خیابان اروس می خوانیم:
مونا خانم! شاید این نامه را هم برایت پست نکنم، به حرمت آن همه لطفی که به من کردی و راهنما و معلمم بودی در داستان نویسی و با ملاحظه ی این که شاید از ماهیت بابایت و کارهایش خبر نداشتی و ممکن است هنوز هم خبر نداشته باشی.
همه فامیل، او را وکیل دادگستری می دانستند چون خودش را اینطور معرفی کرده بود. پس بگذار بابایت همچنان در ذهن تو وکیل دادگستری باقی بماند، گیرم او بدترین و بی رحم ترین آدم دنیا باشد، گناه تو چیست؟
گزیده ای از کتاب پسری از خیابان اروس:
این جا هواپیماها در ارتفاع پایین پرواز می کنند. اصلا مسیر حرکتشان درست از روی خانه ی ماست سوتکشان تا ته کوچه ی ما می روند و به بالای دیوار انتهای کوچه که می رسند، يكدفعه می روند پایین و غیب می شوند، انگار که يك جاروبرق بزرگ پشت آن دیوار باشد و هواپیماها را بکشد پایین.
بابایه شوخی می گوید پنجره های دوطرف هال را همیشه باز بگذاریم که هواپیماها از یک طرف بیایند و از طرف دیگر بروند بيرون؛ بله، بابای من هم با پدر قصه ی من زمین تا آسمان فرق می کند.
توی تهران هیچ کس را نمی شناسیم. به جز این آقائعيم»، برای همین وقتی سرشب، ملیحه خانم - همسایه ی روبه روبي - با روی باز و بك دیس برنج زرد آمد و خوشامد گفت، کمی از احساس غربت بیرون آمدیم.
خانم همسابه جوری با ما رفتار کرد که انگار دوست چندین و چندساله ی ماست، مثل خاله خاور، بعد هم رو کرد به من و گفت: «بابک من. هم سن وسال شماست دوستان خوبی برای هم میشید.» ولی من که چشمم آب نمی خورد، چون اخلاق خودم را خوب می شناسم، به این زودی ها با کسی رفیق نمی شوم مهم ترین مشکل اسباب کشی های زود به زود ماهمين احساس غربت است. درد غریبی از درد ماهیچه هم بدتر است.
میدانستم که شب، از پادرد و کمردرد، خوابم نمیبرد، برای همین همه که خوابیدند، رفتم سراغ صندوقچهی نویسندگی ام که از آبادان تا تهران مثل چشمم از آن مراقبت کرده بودم. دفترچهی دویست برگی ام را از داخل آن برداشتم. کلید چراغ مطالعه را زدم و در اولین صفحهی سفید دفترم نوشتم تهرانی ها برنج زردرنگی می پزند که به آن می گویند «دم پحتک».
صفحه 15 کتاب پسری از خیابان اروس