کتاب کوپه مطرب ها
مولف (پدیدآور) :امیرمحمد عباس نژاد
رنگارنگ ترین مردم در جبهه و جنگ دوران دفاع مقدس حضور داشتند. از افراد مذهبی و بسیجی بگیر تا بچه های "کوپه مطرب ها". کتاب "کوپه مطرب ها" به قلم امیر محمد عباس نژاد روایتگر خاطرات آزاده جانباز مجید رنجبر می باشد.
اینجا کوپه مطرب ها نیست...!
یعقوب همیشه نی اش همراهش بود. او خوب نی می نواخت. لحظاتی از حرکت قطار نگذشت که يعقوب دست توی جیب شلوارش کرد و نی اش را درآورد و گوشه ی دهانش گذاشت میخواست با نواختن نی حال بچه ها را عوض کند صدای غمگین نی و دوری از خانواده همه ی بچه ها را به گریه انداخت چند دقیقه ای توی حال خودمان بودیم.
ناگهان در کوپه باز شد و برادر جعفر بزرگی فرمانده گروهان، وارد شد و با عصبانیت گفت: براتون متأسفم! هیچ کدومتون به درد جبهه نمی خورید اینجا را کوپه ی مطرب ها کرده اید باید به شهر خودتون برگردید.
به اهواز برسیم، حتماً همه تون رو به رفسنجان برمیگردونم!
وقتی رفت ،سکوت کوپه را در بر گرفت. صدای کسی در نمی آمد یعقوب هم نی اش را گذاشت توی جیبش از پنجره ی قطار به بیرون نگاه میکردم دنبال چاره ای بودم تا فرمانده را از تصمیمش منصرف کنم با روحیات برادر بزرگی آشنا نبودم. نمیدانستم چطور آدمیست...
صفحه 9 کتاب کوپه مطرب ها
برشی از کتاب کوپه مطرب ها:
زن خبرنگار به مهدی نزدیک تر شد. سرگرد محمودی هم کنار زن خبرنگار ایستاد. خبرنگار پرسید: اسم شما چیست؟
مهدی جوابش را نداد دوباره سؤالش را تکرار کرد مهدی باز جوابش را نداد ناصره نگاهش را سمت محمودی چرخاند. سپس دوباره از اول تا آخر آسایشگاه متعجب به همه نگاه کرد از مهدی پرسید: چرا با من حرف نمی زد؟
مهدی گفت: چون شما حجاب نداری من باهات حرفی ندارم.
ناصره از شنیدن حرف مهدی جا خورد زود گفت: اما من من خواهر هستم! چهره ی مهدی کمی باز شد حدس زدم از چیزی خنده اش گرفته و به زور جلوی خودش را نگه داشته است با صدای مطمئنش گفت: اگر خواهر منی پس چرا بی حجابی؟
سرگرد محمودی یکدفعه به طرف مهدی براق شد و گفت: این فضولی ها به تو نیومده به تو چه ربطی داره بچه؟! اینجا این همه آدم بزرگ تر از تو هست. کسی عقلش به این چیزا نمیرسه که تو یه الف بچه داری از این حرف ها میزنی؟! ناصره سرش را به طرف سرگرد محمودی برگرداند و گفت نه... نه ... صبر کنید.
بعد رو به مهدی کرد و گفت یعنی اگر من حیجاب گرفت؛ شما با من حرف زد؟
مهدی گفت: بله. اون جوری صحبت میکنم ناصره خوشحال شد شال بلندی را که روی شانه هایش انداخته بود، روی سرش کشید و موهای بلندش را با آن پوشاند...
صفحه 234 کتاب کوپه مطرب ها