امام مهدی (عج) آخرین امام ما شیعیان است. کتاب "آخرین آفتاب" نوشته محسن نعما در برگیرنده 13 داستان زیبا و خواندنی با موضوع زمانه و زندگی امام زمان می باشد. این کتاب توسط انتشارات جمکران در قطع جیبی و با 169 صفحه به چاپ رسیده است

داستان کودک راهنما:

احمد بن اسحاق یکی از یاران جوان امام عسکری بارسفر بسته و از شهرش به سوی سامرا رهسپار شده است. بی تاب است تا هرچه زودتر به مقصد برسد و امام عسکری را زیارت کند. از شوق این سفر در پوست خودش نمیگنجد. با انکه خسته و رنجور راه است، اما همین که به یاد لحظه ای می افتد که می خواهد بر دستان امام عسکری بوسه بزند، همه خستگی ها و کوفتگیها از وجودش رخت برمی بندد.

سرانجام پس از طی مسیری طولانی و سخت وارد سامرا می شود. او صدوشصت کیسه درهم و دینار با خود دارد که شیعیانی که او را می شناسند، آنها را به او داده اند تا او آن مبالغ را به امام عسکری برساند. احمد بن اسحاق به خانه امام عسکری میرسد. با دیدن خانه امام، آرامشی بی نظیر در وجودش مینشیند. در میزند. خادم امام عسکری می آید و در را باز میکند. احمد بن اسحاق به داخل خانه می آید و وارد اتاقی میشود که امام عسکری در آن است.

آن چنان از خود بیخود می شود که شتابان می دود و بر دستان پر از مهر امام بوسه می زند. حس میکند بر بال فرشتگان بوسه زده. حس میکند بر کعبه بوسه زده. امام او را در بغل می گیرد و می فشرد. احمد بن اسحاق روبه روی امام عسکری می نشیند. لحظاتی بعد کودکی سه چهارساله پیش می آید و در دامان امام عسکری می نشیند.

احمد بن اسحاق به کودک می نگرد و مبهوت جلال و جمالش می شود. چهره کودک غرق نور است. گویی که او فرزند خورشید است. با اینکه احمد بن اسحاق اولین بار است که آن کودک را می بیند، اما گویی عمری است که او را دیده و می شناسد. در همان نگاه اول، کودک با نگاه زیبا و چهره تابنده اش، دل از احمد بن اسحاق می رباید. احمد بن اسحاق مانده که به کدام یک بنگرد. به امام عسکری و آن چهره ملکوتی اش یا به آن کودک که به فرشته ها می ماند.

احمد بن اسحاق پس از اندکی صحبت و گفت وگو، کیسه های درهم و دینار را مقابل امام عسکری میگذارد. سپس رو میکند به او و در چشم های مهربانش نگاه میکند.

- مولای من. اینها اموالی است که شیعیان شما به من داده اند..

صفحه 36 کتاب آخرین آفتاب