آن دختر یهودی
چاپخانه :بوستان کتاب
مولف (پدیدآور) :خوله حمدی
مترجم :خواجه زاده اسماء
طراحان (تصویرگران) :حامد عطایی فرزانه
رمان آن دختر یهودی برگرفته از داستانی واقعی است و شخصیت های اصلی اش روی زمین نفس کشیده و می کشند. نویسنده کتاب آن دختر یهودی (خوله حمدی) امیدوار است این داستان قلب هر خواننده را لمس کند و برای آنان نیز تاثیرگذار باشد.
گزیده تاریخی آن دختر یهودی:
بیشتر یهودیان تونس در اواخر قرن پانزدهم میلادی به آنجا آمدند، اما در کتاب های تاریخی آمده است که یهودیان جربه (جزیره ای در تونس) ۲۵۰۰ سال پیش، بعد از آتش گرفتن معابدشان از سوی نبوکد نصر، پادشاه بابل و فرمانده سپاه آنها، از مشرق به این جزیره کوچ کرده اند.
این پادشاه به قدس حمله کرد و یهودیان را از آنجا طرد نمود، زنان و فرزندانشان را به اسارت گرفت و ثروت و اموالشان را غارت کرد و قلمرو يهود را درهم پیچید. به همین دلیل بعضی از این یهودیان در جزیره جادویی جربه اقامت گزیدند و نسل بعد از نسل در آنجا زندگی کرده و حتی مشهورترین عبادتگاه های خود کنیسه غریبه را آنجا تأسیس کردند. این عبادتگاه در قرن های اخیر به قبله یهودیان سراسر جهان تبدیل شده و از قدیمی ترین معابد یهودی در آفریقا به شمار می آید و می گویند یکی از قدیمی ترین نسخه های تورات آنجاست.
یهودیان معابد و مقامات زیادی در کنار مساجد برپا و در مجاورت مسلمانان زندگی کردند، اما تعداد در عصر حاضر تعداد آنها در این جزیره از دو هزار نفر تجاوز نمی کند که آنها هم از نوادگان مهاجران اول هستند که به این زمین چنگ زده و تصمیم گرفتند همچنان از اهالی کشور تونس باشند. آنها با ساکنان درآمیختند و چنان عادات و طبع آنها را به خود گرفتند که دیگر از آنها قابل تشخیص نیستند و تنها تفاوتشان با ساکنان اصلی ماندن بر دین آباء و اجدادیشان است.
آشنایی با نویسنده کتاب آن دختر یهودی:
خوله حمدي نویسنده تونسی متولد ۱۹۸۴ م. و استاد دانشگاه فناوری اطلاعات در دانشگاه ملک سعود ریاض است. او مدرک مهندسی صنایع و فوق لیسانس خود را از مدرسه «المناجم» در شهر سنت اتین فرانسه و دکترای تحقیقات عملیات (یکی از رشته های ریاضیات تطبیقی) خود را از دانشگاه فناوری تروای فرانسه گرفته است...
آثار او عبارت اند از
١. این المفر
۲. في قلبي انثى عبرية (کتاب حاضر)؛ که در سال ۲۰۱۲ منتشر شده و برگرفته از داستان واقعی دختری یهودی . تونسی به نام «دي» است.
٣. غربة الياسمين
کتاب حاضر که یکی از پرفروش ترین رمان های عربی است و تاکنون ۴۷ بار تجديد چاپ شده، عاشقانه های زنی یهودی و مردی مسلمان را به زبانی ساده روایت میکند.
برشی از کتاب آن دختر یهودی:
ريما روبه روی اتاقش ایستاد و در مقابل سرازیر شدن اشک هایش مقاومت کرد. ایستاد و به اثاث اتاق که سال های طولانی با آن انس گرفته بود نگاه کرد. او آن اتاق را واقعا دنیای مخصوص خودش می دانست. دنیایی که در آن تسليم رؤیاها و آرزوهایش می شد و در دین و عقیده اش آزاد بود. فکر می کرد اینجا همان خانه ای است که در آن احساس اطمینان و امنیت می کند و برای نشنیدن حرف های دردناک و ندیدن نگاه های تند به آن پناه می برد و بی صدا اشک می ریزد و وقتی سکوت خانه و اهلش را فراگرفته و تاریکی بر همه چیز، به جز قلب کوچک و مؤمن او، خیمه می اندازد، آیاتی از کتاب خداوند را می خواند؛ اما امروز مطمئن شد همه اینها فقط خیال بوده و او با این مکان و اهل آن غریبه است. دیگر جای تردید نبود و زمان جدایی فرا رسیده بود.
نگاهی به ساک کوچکش انداخت که چند وسیله ضروری و خاطرات زیادش را در آن جمع کرده بود. زمان رفتن فرارسید. از اتاقی که از بچگی در آن زندگی کرده و خانه ای که وقتی نیاز به توجه و مراقبت داشت در آن مأوا می گرفت جدا می شد و شخصی را که وقتی پدر و مادر و خانواده اش را از دست داد، او را دوست داشت ترک می کرد. آیا او هنوز دوستش دارد؟ اگر دوستش داشت راضی نمیشد او را از اینجا دور کند! اشک مثل رودخانه از چشم هایش جاری شد و قلب کوچکش گرفت. بابا یعقوب دیگر مرا دوست ندارد.
از زمانی که جاکوب خبر مسافرتش را به او داد با این فکر می جنگید، اما بی مهری و سنگدلی جاکوب نسبت به او جای هیچ تردیدی برایش باقی نگذاشت. بابا يعقوب دیگر مرا دوست ندارد! تانیا هنوز به خانه برنگشته و اصرارش به اینکه تا وقتی نفس یک مسلمان در خانه است به آنجا برنمیگردد بیشتر شده ! از هم پاشیده شدن ناگهانی خانواده جاکوب را در سکوت عذاب میدهد. او از رفتارتانیا شوکه شده، اما جای خالی اش دزندگی او کاملا پیداست مخصوصا که او عادت ندارد کارهایش را به تنهایی انجام دهد و ریما دراین باره نمی تواند کاری کند.
او سعی کرد برای جاکوب غذا بپزد و لباسش را اتو کند، اما با این کار دست به حماقت و رفتارهای غیرمعمولی زده بود. به نظر می رسید صبر جاکوب هم در فاصله انتظار برای آماده شدن مدارک سفر او تمام شده ! جاکوب دیگر نمی توانست به او نگاه کند. نه برای لباس های سوخته با غذاهای بد، بلکه چون از نگاه های سرزنش کننده ريما می ترسید و می خواست تحت تأثیر غصه او قرار نگیرد و ضعیف نشود و از تصمیمش برنگردد. او تصمیم درست را گرفته بود و انتخاب دیگری نداشت.
آماده ای؟
ریما برگشت و با نگاه دلواپس جاکوب مواجه شد. جاکوب این اواخر سعی میکرد رفتارش سرد باشد، اما با نزدیک شدن زمان سفرغصه قلبش را گرفته و حتی دیگر نمی توانست آن را پنهان و دفن کند. دختر با آستین اشک هایش را پاک کرد و سریع با دست هایی لرزان چمدانش را برداشت. جاکوب برای نشان دادن آخرین مهربانی اش به طرف او آمد و آنها را از او گرفت و سریع به سمت ماشین رفت. ريما با قدم های لرزان برای آخرین بار به خانه نگاه کرد و دنبال او رفت. حس عجیبی داشت و با جای جای خانه خداحافظی می کرد.
شاید دیگر برنگردد! شاید امروز آخرین روز حضور او در این خانه باشد! دردش بیشتر شد. چشمش به عکس خانوادگی داخل پذیرایی افتاد. جاکوب چهارزانو بین سارا و پاسکال نشسته و او از پشت سر، به گردنش آویزان شده و صورتشان پر از خنده است. شاید دیگر بچه ها را نبیند! دلش می خواست با آنان خداحافظی کند. با نگاه آنان را در آغوش گرفت و به سمت ماشین راه افتاد.
صفحه 72 کتاب آن دختر بهودی