بانوی قرن
مولف (پدیدآور) :سعیده زراعتکار
کتاب بانوی قرن شامل خاطرات خدیجه طلعت مادر سه شهید حسن، عباس و امیر اسماعیلزاده است، مادری که حتی پس از شهادت دسته گل هایش سایر اعضای خانواده را نیز عازم جبهه می کند. کتاب بانوی قرن نوشته ی سعیده زراعتکار و منتشر شده توسط انتشارات روایت فتح می باشد.
پشت جلد کتاب بانوی قرن:
نوروز سال ۱۳۶۱ مصادف بود با عید اول امیر. داشتم خانه را برای آمدن مهمان های پسرم آماده میکردم همان هایی که آرزو داشتم در عروسیش بیایند و نه در اولین عید نبودنش. دلم این روزها برای امیرم تنگ تر شده بود بیشتر از همیشه آرزو داشتم یک بار دیگر او را در آغوش می گرفتم دلم برای خنده و شوخی هایش لک زده بود حس حال عجیبی داشتم نمیدانم شاید چون عید پسرم بود حالم طور دیگری بود یا دلیل دیگری داشت.... .
آغازین لحظات عید بود که محمود از راه رسید همه تعجب کردند تعجب از اینکه چرا حالا که وقت عملیات است برگشته تا او را دیدم در دلم گفت باید خودم را قرص بگیرم برای شنیدن یک خبر ناگوار..
پیشنهاد کتاب: عصرهای کریسکان
روایت درد دوری در بانوی قرن:
مهین کلاس ششمش را تمام کرده بود، معلم هایش همیشه او را تحسین می کردند و می گفتندشاگرد زرنگی است. سال ۱۳۳۹ تازه دوازده سالش تمام شده بود که یکی از معلم های مدرسه اش پیشنهاد کرد: «اگر می خواهی بیا مدرسه درس بده .» مهین هم قبول کرد و در سیزده سالگی معلم شد.
ماهی ۴۵ تومان حقوقش بود. با وجود اینکه در سن کم معلم شده بود، مدیر و ناظم مدرسه همیشه از او تعریف می کردند و می گفتند: «مهین اسماعیل زاده یک تنه مدرسه را پیش می برد.» اوایل شروع کارش درس را کنار گذاشته بود و فرصت نمیشد دیگر به مدرسه برود، شیفت بود، اما کمی که گذشت خانم مدیر به او گفت: «بهتر است درست را ادامه دهی تا حداقل سیکل یا دیپلمت را بگیری.» برای همین در کنار تدریس، درس هم می خواند. هنوز دو سال نگذشته بود که سروکله خواستگارهایکی پس از دیگری پیدا شد و مجبور شدیم به یکی از خواستگارهایش جواب مثبت بدهیم. علی آقای تبریزی شغل ازاد داشت و در تهران مبل سازی می کرد. از همان اول گفته بودند که برای زندگی باید به تهران برود و مهین با این مسئله مشکل نداشت و بعد از عروسی مجبور شد از مشهد برود و معلمی و درس خواندن را کنار بگذارد. از اینکه دخترم از من جدا میشد، اندوهگین بودم و غم عجیبی بر دلم سنگینی می کرد.
سخت بود دوری و دل کندن از دخترم، اما چاره ای نبود سرنوشت این گونه نوشته بود و من و پدرش راهی جز آرزوی خوشبختی برای او نداشتیم و به قول پدرش قرار نبود که برود و برنگردد، محمدرضا می گفت:۔ «فقط می خواهد از ما دور شود. دعاکن بچه ها سالم باشند، وگرنه دوری و نزدیکی شان که قابل جبران است.»
مدت کوتاهی از رفتن مهین گذشته بود که خبردار شدیم زلزله شدیدی در بوئین زهرا که نزدیکیهای تهران بود رخ داده است. در خصوص اینکه مرکز اصلی خرابیها کجا بود و چند نفر فوت شده اند، خبر چندانی در دست نداشتیم. چند ساعتی بعد از زلزله، تلویزیون خبر داد که زلزله در برخی از شهرهای ایران مثل تهران احساس شده و شهر بوئین زهرا تقریبا با خاک یکسان شده است و احتمالا چند هزار نفر کشته شده اند. از یک طرف برای دخترم خوشحال بودم و از طرفی برای مردم قزوین ناراحت. بیشتر از من محمدرضا غمگین بود. او علاقه بسیاری به آنجاداشت و می گفت خاطرات زیادی از قزوین و شهرهایش دارد. هروقت نوبت پخش اخبار می شد و تلویزیون عکس های مناطق ویران شده را نشان میداد محمدرضا برای ساعتی در خودش فرو می رفت و اندوهگین میشد.
پیشنهاد ما : کتاب با بابا
در بخشی از کتاب بانوی قرن می خوانیم:
خبری از محمود نبود. شهین زمین و زمان را به هم دوخته بود و از صبح تا شب خوراکش گریه بود. نه آشپزی می کرد ونه کارهای خانه را انجام میگفت دست و دلم به کار نمی رود. بارها به او تشر زده بودم، اما فایده نداشت یک روز خبر آوردند که محمود اسیر شده و عکسی از محمود برای شهین و شوهرش آوردند که پشت سر صدام ایستاده است. یادم می آید موقع تعزیت عباس به محمود گفته بودم بروتاصدام را نکشتی برنگرد، اما در خیالم هم نمی گنجید که محمود این چنین پشت سر صدام قرار گرفته باشد. بعد گفتند محمود یکی از همان نوجوان هایی بوده که صدام به دلیل اجرای یک برنامه تبلیغاتی و اینکه به همه دنیا نشان دهد که رفتارش با آسرا خوب است، با آنها دیدار کرده است.
شهین هم خوشحال بود و هم ناراحت، خوشحال از اینکه پسرش زنده است و ناراحت برای اینکه معلوم نبود کی این فراق به وصال مبدل می شود. از صبح می نشست ویک کوبلن می بافت و هر گرهی که می انداخت برای سلامتی محمود یک صلوات می فرستاد و کارش شده بود روضه خواندن و روضه رفتن و هر نذر و نیازی می کرد که پسرش برگردد، می گفت: «نمی دانم انجادرکشور غریب دست دشمن چه می کند، آبش می دهند؟ غذایش می دهند؟ » این ها را می گفت و شروع می کرد به گریه، هر غذایی هم که درست می کرد، به یاد محمود فقط گریه می کرد و اگر نامه ای از او به دستش می رسید کارش به بیمارستان می کشید. محمود یک بار در نامه نوشته بود:
در غربت اگر مرگ بگیرد بدن من
قبرم که کند و که بدوزد کفن من
تابوت مرا جای بلندی بسپارید
تا باد برد بوی مرا بر وطن من
صفحه 121 کتاب بانوی قرن
پیشنهاد ما: خرید کتاب ریحانه بهشتی
سبد خرید این کتاب فعلاً فعال نیست
سعی می کنیم این کتاب رو در اسرع وقت موجود کنیم
از این که با شکیبایی همراه ما هستید از شما متشکریم