خرید انواع کتاب قرآن و مفاتیح الجنان با بالاترین تخفیف + طراحی یادبود رایگان حتماً ببینید

ادبیات فارسی

ادیان و مذاهب

اصول دین و اعتقادات

اهل بیت (ع)

سبک زندگی

قرآن

کودک و نوجوان

علوم و فنون

حوزه علمیه

احادیث | ادعیه | زیارت



قیمت پشت جلد: 1100000 ریال تاریخ بروزرسانی: چهار شنبه 30 شهريور 1401

توضیحات

آینده هر کس ساختنی است شما می توانید آینده ای روشن و زیبا را پیش روی خودتان ببینید حتی اگر در راه رسیدن به آن با مشکلات عدیده ای بر خورد کنید .تارا وستوور در کتاب تحصیل کرده مارا سوار بر ماشین زمان می کند و به گذشته ها می برد تا داستان زندگی خود را برایمان بازگو کند تا جایی که تبدیل به دختری قهرمان شود. کتاب تحصیل کرده برای هفته های متوالی از سری کتاب های پرفروش نیویورک تایمز، ژرنال، گاردین و.... بوده است و آنقدر می تواند تاثیر گذار باشد که بیل گیتس در وصف کتاب تحصیل کرده می گوید: این کتاب داستانی شگفت انگیز و بسیار الهام بخش دارد که همه از خواندن آن لذت می برند

توضیح نویسنده در مورد کتاب تحصیل کرده:

این داستان درباره مورمونیسم نیست. و درباره ی هیچ یک از اشکال مختلف باورهای دینی هم نیست. در این داستان افراد مختلفی وجود دارند، بعضی معتقدند و بعضی بی اعتقادند، برخی مهربان و بعضی اینگونه نیستند. نویسنده هرگونه ارتباط مثبت یا منفی با این دو دیدگاه انکار میکند.
اسامی که در کتاب ذکر شده، واقعی نیستند.

در پشت کتاب تحصیل کرده می خوانیم:

اولین جلسه دکتر کری با نوشتن این جمله روی تخته سیاه شروع شد : چه کسی تاریخ را می‌نویسد ؟

به یاد آوردم که چقدر این سوال برایم عجیب بود. از نظر من تاریخ نویس انسان نبود بلکه فردی مثل پدرم بود، وقتی پیامبر گونه که نگاهش به گذشته و آینده قابل تردید یا حتی بحث کردن نبود .اکنون در حالی که در سایه کلیسای جامع از کالج کینگ می‌گذارند و عدم اعتماد به نفس گذشته‌ام تقریباً خنده دار به نظر می‌رسد .

چه کسی تاریخ را می نویسد؟ با خودم فکر می کنم من این کار را می کنم.....

در ابتدای کتاب تحصیل کرده چه می گذرد:

قوی ترین خاطره من یک خاطره نیست. این چیزی است که من تصور میکنم، سپس آن را به یاد می آورم، جوری که انگار اتفاق افتاده است. اولین خاطراتم در پنج سالگی و درست قبل از آن که شش ساله شوم، شکل گرفت. و این مربوط به داستانی بود که پدرم با چنان جزئیاتی برای من و برادرانم بازگو کرد که همه ما در ذهنمان همه صحنه های آن را همراه با تیراندازی و گلوله خوردن ها، به تصویر کشیدیم. در ذهنم تصور میکردم خانواده ام در آشپزخانه جمع شده اند و چراغها را خاموش کرده اند تا خود را از مأموران دولتی که خانه را محاصره کرده اند، مخفی کنند. زنی برای برداشتن لیوان آب برمی خیزد، نور ماه سایه اش را روشن می کند، صدای شلیک مانند ضربه یک شلاق به گوش می رسد و او نقش زمین می شود. در خاطراتم کسی که زمین می افتد، همیشه مادرم است و نوزادی در آغوش دارد.
وجود این نوزاد بی معنی است، زیرا در بین هفت فرزند مادرم، من کوچک ترین آنها هستم، اما همانگونه که گفتم، هیچ یک از اینها اتفاق نیفتاد.

در بخشی از کتاب تحصیل کرده می خوانیم:

این ماجرایی است که وقتی کوچک بودم، برایم بازگو شد. بارها آن را شنیدم و با توجه به سن کمی که داشتم، به خاطر نمی آوردم اولین بار چه کسی آن را برایم گفت. داستان درباره پدربزرگ پایین تپه بود و اینکه تورفتگی سمت راست پیشانی اش چطور به وجود آمده بود.
هنگامی که پدر بزرگ جوان تر بود، یک تابستان داغ را درکوه سپری کرده بود، او سوار بر مادیان سفیدی که از آن برای هدایت گله گاوها استفاده میکرد، شد. این اسبی بلندقامت و با توجه به سنش آرام بود. مادر میگفت آن مادیان مثل یک صخره محکم و باثبات بود و پدربزرگ با دقت و احتیاط با آن سواری نمی کرد.
اگر دلش می خواست افسار را رها میکرد، یا خاری را از پوتینش جدا می کرد، کلاه قرمزش را از سر برمی داشت و گاهی صورتش را با آستین بلوزش پاک می کرد. مادیان ثابت می ایستاد. با وجود آرام بودن، از مار می ترسید.
مادر هنگام بازگو کردن ماجرا گفت: «حتما متوجه حرکت چیزی در علف ها شده بود، چون از جا پریده بود و پدربزرگ را زمین انداخت.» پشت سر او تعدادی چنگک کهنه قرار داشت. پدربزرگ روی آنها افتاد و یکی از آنها در پیشانی اش فرورفت. هربار که این داستان را می شنیدم، وسیله ای که پیشانی پدربزرگ را شکافته بود، تغییر می کرد، یک بار چنگک بود و بار دیگر یک تخته سنگ. شک داشتم که کسی با اطمینان حرف بزند، شاهدی وجود نداشت. پدربزرگ در اثر آن ضربه بیهوش شد و تنها چیزی که به خاطر می آورد به وقتی است که مادر بزرگ او را غرق در خون روی ایوان پیدا کرد.
کسی نمی داند او چطور به آن ایوان رسیده بود. فاصله مرتع بالایی تا خانه یک مسیریک مایلی صخره ای با شیب و تپه های مرتفع است که پدربزرگ تحت آن شرایط نمی توانست خودش آن را طی کرده باشد. اما او آنجا بود. مادربزرگ صدای خش خش ضعیفی را پشت در شنید، وقتی در را باز کرد، پدربزرگ آنجا افتاده بود، درحالی که از سرش خون می ریخت. مادربزرگ فورا او را به شهر رسانید. در آنجا با استفاده از پلیت فلزی محل جراحت را ترمیم کردند.
بعدازآن پدربزرگ در خانه استراحت می کرد، مادر بزرگ به دنبال پیدا کردن مادیان سفید رفت. او همه جای کوهستان را جست وجو کرد، اما او را درحالی که به نرده های پشت اصطبل بسته شده بود، پیدا کرد. او با گره پیچیده ای که کسی به جز پدر مادربزرگ "لوت" از آن استفاده نمی کرد، بسته شده بود. گاهی، هنگامی که در خانه مادربزرگ و درحال خورن غذای ممنوعه کورن فلس و شیر بودم، از پدر بزرگ می پرسیدم چطور از کوه پایین آمد، او همیشه می گفت که نمی داند. بعد نفس عمیق طولانی و آهسته ای میکشید، طوری که انگار به جای درگیر بودن در یک ماجرا، در حالت روحی خاصی بوده وكل داستان را از ابتدا تا انتها بازگو می کرد.
پدر بزرگ مردی آرام و تقریبا ساکت بود. امکان داشت کل یک بعدازظهر را همراه او مشغول پاکسازی مزرعه باشید و هیچگاه از او ده کلمه پی در پی نشنوید. فقط به گفتن، "بله" و "خیر" و "من هم گمان می کنم. اکتفا میکرد.
اما وقتی که از او پرسیدم ، آن روز چطور از کوه پایین آمدی، ده دقیقه در این مورد حرف زد، گرچه تنها چیزی که به خاطر آورد این بود که در مزرعه افتاده بود، قادر به باز کردن چشمانش نبود، تا اینکه آفتاب شدید خون روی صورتش را خشک کرد. پدربزرگ هنگام بازگو کردن این ماجرا می گفت: «برایت می گویم.» کلاهش را برمی داشت، انگشتانش را روی تورفتگی سرش می کشید و می گفت :« درحالی که روی علف ها افتاده بودم، صداهایی میشنیدم. صدای حرف زدن بود. یکی از آنها را شناختم. پدربزرگ "لوت" بود، داشت به کسی میگفت که پسر آلبرت دچار مشکل شده است. مطمئن هستم که لوت این حرف را زد، همان قدر که اطمینان دارم اینجا ایستاده ام.» در این لحظه چشمان پدربزرگ برق میزد و می گفت: «مسئله فقط این است که لوت تقریبا ده سال قبل از آن مرده بود.»
این بخش از داستان از احترام خاصی برخوردار بود. مادر و مادربزرگ هردو دوست داشتند آن را بازگوکنند، اما من نحوه تعریف کردن مادر را بیشتر دوست داشتم. در جایی که لازم بود، صدایش آرام میشد، مادر میگفت این کار فرشته ها بود، قطره اشک کوچکی از کنار لبخندش فرو می افتاد. جد پدری ات لوت" فرشته ها را فرستاد و پدربزرگ را از کوه پایین آوردند. تورفتگی سرش بدمنظر بود، یک تورفتگی دواینچی در پیشانی اش. به عنوان یک کودک، وقتی به آن نگاه میکردم گاهی پزشک بلندقدی را در روپوش سفید تصور میکردم که با یک چکش به ورقه آهنی میکوبید. در تصوراتم دكترازهمان ورقه های کنگره داری که پدر برای سقف آلونک يونجه به کار می برد، استفاده میکرد.
اما تنها گاهی اوقات چنین تصوراتی داشتم. معمولا چیز دیگری میدیدم. تصور می کردم اجدادم به آن قله رفت و آمد داشتند، آنجا نظاره گر و منتظر بودند و فرشته ها تحت فرمان آنها بودند.....

صفحه 303 کتاب تحصیل کرده

سبد خرید این کتاب فعلاً فعال نیست

سعی می کنیم این کتاب رو در اسرع وقت موجود کنیم

از این که با شکیبایی همراه ما هستید از شما متشکریم

ارسال به سراسر ایران
تضمین رضایت

موارد بیشتر arrow down icon
سوالی داری بپرس