تو جای همه آرزوهایم
مولف (پدیدآور) :سمیه گنجی
تو جای همه آرزوهایم روایتگر داستان شهید نعمت الاه نجفی از رزمندگان لشکر فاطمیون است که در اسفند ماه سال 1393 در عملیات آزاد سازی تل قرین در نزدیکی مرز اسرائیل به شهادت رسید. کتاب تو به جای همه آرزوهایم روایت زندگی نامه این شهید عزیز افغانستانی است و از به دنیا آمدن در افغانستان تا شهادتش درسوریه را شامل می شود.
پشت جلد کتاب تو به جای همه آرزوهایم:
بعد از نماز صبح دردش کمی فروکش کرده بود ثریا صبحانهی نعمتالله را آماده کرده که بخورد و برود سر کار بیشتر از این نمی توانست در خانه بماند. نعمت الله چای را که بر سمت دهانش برد با ثریا چشم در چشم شد لحظهای مکث کرد چای را گذاشت روی سفره و گفت:« ثریا دیشب برای یک لحظه فکر کردم امشب رو دیگه صبح نمی کنم. پیش خودم گفتم تموم شد داشتم فکر می کردم که باید از همه چی دل بکنم به همه فکر کردم دیدم میتونم از همه دل بکنم حتی بچهها. ولی از تو نه.. دیدم چقدر محاله بتونم از تو دل بکنم.» اشک گوشه چشم ثریا جمع شد زبانش از شوق آنچه می شنید به بند آمده بود. فقط با چشم هایش به نعمت الله فهماند که او هم.
در بخشی از کتاب تو به جای همه آرزوهایم می خوانیم:
برای عملیات تل قرین آماده می شدند. دستور رسید که شب عملیات است همه با تجهیزات کامل، در دیرالعدس مستقر بودند که اعلام کردند عملیات منتفی شده است، اما باید در همان شهر مستقر باشند. شهر تثبیت شده بود. خبری از تحرک آشکار نیروهای تکفیری نبود، اما نمیشد شهر را رها کرد؛ هم احتمال حضور تکفیری ها در بعضی از خانه ها وجود داشت و هم پاتک آنها برای گرفتن دوباره شهر. از طرفی باید اصل پراکندگی هم رعایت می شد تا اگر خمپاره ای منفجر شد یا جایی هدف اصابت قرار گرفت، همه رزمنده ها آسیب نبینند.
رزمنده ها را در گروه های کوچک ده تا پانزده نفری تقسیم و هر گروه را در یکی از خانه ها مستقر کردند. هنگامی که محل استقرار هر دستهای مشخص میشد، هرکسی برای خود گوشه ای جا پهن می کرد و وسایلش را همان جا می گذاشت. نعمت الله هم یک پتو را دولا کرد و انداخت کنار یکی از دیوارها. شهبازی که داشت پتوی خودش را می انداخت زمین، گفت: «پتورو قشنگ باز کن جات بیشتر بشه، بعدا دیگه نمیذارن بیای اینورتر، از همین الآن جات روبزرگ بنداز.» نعمت الله همین طور که ساکش را می گذاشت کنار دیوار، گفت: «میخوام چی کار مگه؟ تهش باید توی همین قدر جا بخوابیم همه مون. همین قدر جابسه برام و شروع کرد به صاف کردن لبه های پتو و با صدایی که همه بشنوند گفت: «آقایونی که اومدین تو این اتاق، دوباره بساط غیب کردن پهن نکنین لطفا. اینجا غیبت ممنوعه.»
محمدرضا بار دوم بود که به سوریه می آمد؛ از خواهرش شنیده بود که نعمت الله هم اعزام شده و در تدارکات است. او روزهای آخر دوره اش بود و باید به ایران برمی گشت. تصمیم گرفت شوهر خواهرش را قبل از برگشتن ببیند. وقتی نعمت الله را در مقر یگان عماردید، خیلی تعجب کرد. با سرزنش به او گفت: «واسه چی اومدی یگان ویژه ؟ اینجا خیلی سخته کارش....» نعمت الله شاید به هوای ابوعلی به این یگان آمده بود، اما هدف اصلی اش چیز دیگری بود که فرقی نمی کرد در کدام یگان باشد. به محمدرضا گفت: «نيومدم اینجا چای بخورم که؛ واسه جهاد اومدم. نمی خوام الکی وقتم پر شه. می خوام بجنگم.»
صفحه 158 کتاب تو به جای همه آرزوهایم
پیشنهاد کتاب: مفتاح الصالحین
سبد خرید این کتاب فعلاً فعال نیست
سعی می کنیم این کتاب رو در اسرع وقت موجود کنیم
از این که با شکیبایی همراه ما هستید از شما متشکریم