کتاب جانا روایتگر جانی است که شهید والا مقام محرم ترک برای دفاع از حریم اهل بیت فدا کرد . کتاب جانا در چهارده فصل زندگی سراسر عشق و عاطفه شهید محرم ترک به همسرش، ادب و احترام به پدر و مادرش، معرفت و انسانیت در حق دوستانش و ایمان و غیرت به دین و آیینش را روایت می کند.
پشت جلد جانا:
امان از روزی که به خانه می آمد و می دید فهیمه سرپاست و کارخانه کرده است. از نظر محرم فهیمه باید استراحت مطلق می کرد نمی توانست ببیند و فهیمه با آن حالش کار کند .فهیمه جرات ندارشت ظرف بشوید جارو کند و غذا بپزد.
همه کارها را محرم انجام میداد فهیمه که سه چهار ماهه بود یک شب که از مهمانی برمیگشتند، دل درد شدیدی گرفت و حالش بد شد به خودش می پیچید و ناله می کرد احساس بدی داشت محرم دستپاچه شده بود لباسش را به سرعت پوشید اول رفتند دنبال مادر فهیمه بعد هم مطب دکتر. فهیمه که بد حال می شد محرم تا چند روز حالش سرجایش نبود
آشنایی بیشتر با کتاب جانا و شهید محرم ترک:
دلتنگی بی خبر می آید، وسط یک مهمانی، سر سفره کنار پسرهای دیگرت، هنگام رانندگی، وقتی می روی هیئت، وقتی انار دانه می کنی برای شب یلدا به شکل یک آدم می آید، یک نگاه یا شاید هم یک صدا.
ردش را که می گیری میرسی به یک اسم، یک عکس، یک خاطره گوشه ذهنت. سرت را پایین می اندازی که نبینی، نشنوی، یادت نیاید. نمی شود، نمی خواهی. . با او میروی به روزهای بودنش، مردانگی اش، غیرت و ایمان محکمش. به خودت که می آیی، داری زمزمه می کنی: «اندوه بزرگیست زمانی که نباشی!»
محرم ترک، اولین شهید مدافع حرم است. یکی از بهترین های تخریب در خنثی سازی تله های انفجاری و مین های دست ساز و مربی بسیاری از شهدای مدافع حرم که بعد از اونام آشنای شهرشان شدند. با شعله ورشدن آتش جنگ در سوریه، وظیفه خود دانست تا به آنجا رود و سوری ها را با کم و کیف مبارزه آشنا کند. غیرتش اجازه نداد تا در برابر جنگ و کشتار سکوت کند و تخصصش را به جوانان سوری آموزش ندهد. رفت تا نشان دهد بچه شیعه، جنگ در شهر بانوی آفتاب را برنمی تابد. در این راه جانش را داد تا شهادتش فتح بابی برای پرواز جوانان دیگر باشد.
پیشنهاد کتاب: عصرهای کریسکان
جانا و روایت از آغاز دلتنگی ها:
محمد حسین که یک ساله شد، پدر و مادر محرم و بقیه فامیل جمع شدند و به بهانه تولد محمد حسین آمدند خانه محرم. بعد از پذیرایی ساده ای، محرم همه را برد بیرون و شامشان داد. عمومحمدش برایشان کیک خریده بود. ۲۰ آذر بود.
آن شب به همه شان خوش گذشته بود. وقتی بچه ها خوابیدند، به فهيمه گفت: «یه چیزی می خوام بگم قول بده ناراحت نشی. یه مأموریت فوری سوریه برام پیش اومده !» فهیمه تا این حرف را شنید، تمام بدنش داغ شد. بغضش گرفت. گفت: «قول داده بودی تا دوسالگی محمدحسین مأموریت نری!»
محرم گفت: «یادت میاد شب خواستگاری بهت گفتم قول می طوری زندگی کنم که همسرم راضی باشه. امشبم از اون قولای شب خواستگاری بهت میدم که این دو هفته رو که برم دیگه نرم. این با حضرت زینب عليا طلبيده، توهم راضی باش!» حرفی باقی نمانده بود. چه می توانست بگوید. راضی بود، از ته دل. فقط دو هفته بود، آنهم زود میگذشت. گذرنامه محرم گم شده بود. تا چند روز همه جا را گشتند، هرجایی که فکرش را می کردند. نبود که نبود. یک هفته ای گذشت.
فهیمه حس و حال عجیبی داشت. نمی دانست از گم شدن گذرنامه خوشحال باشد یا از ناراحتی محرم ناراحت یک روز که حسابی خانه را زیر و رو کرده بودند، فهیمه گفت: «اگه گذرنامه ات پیدا نشه چی، بازم میری؟ » محرم گفت: «فعلا از رفتن خبری نیست، ولی دعاکن پیدا بشه. جای یکی از بچه ها باید برم. پدرش مريضه و بیمارستانه. همین یه پسر رو داره. من باید برم تا اون بتونه برگرده. پس دعاکن پیدا بشه تا شرمنده اش نشم!» هرچه می گشتند فایده ای نداشت. تا اینکه از سر کار برایش اقدام کردند. چند وقتی بود که نیروها از ایران می رفتند و می آمدند. قرار بود مانوری در سوریه انجام بشود. محرم هم .....
صفحه 108 کتاب جانا
سبد خرید این کتاب فعلاً فعال نیست
سعی می کنیم این کتاب رو در اسرع وقت موجود کنیم
از این که با شکیبایی همراه ما هستید از شما متشکریم