کتاب جایی که خرچنگ ها آواز می خوانند به قلم دیلیا اوئینز و ترجمه مینا کریمی به وسیله انتشارات الینا و در 320 صفحه به چاپ رسیده است.
چرا باید این کتاب را بخوانیم؟
کتاب جایی که خرچنگها آواز میخوانند از پرفروشترین آثار سال ۲۰۱۸ و ۲۰۱۹ به شمار میرود و داستان جنایی و جذاب دختری است که اعضای خانوادهاش را در سنین خردسالی رها کردند تا تنهایی در دل طبیعت بکر کارولینای شمالی با پدر کج خلقش زندگی کند
جایی که خرچنگها آواز میخوانند به مدت ۴۵ هفته در صدر لیست پرفروش ترین کتاب های جهان بوده است و میتواند به افسانهای بیدلیل تبدیل شود این رمان با قلبتان بازی میکند و موضوعی جدید در ترکیب انزوا و طبیعت از دیدگاه یک نویسنده خانم در خلال عشقی را روایت میکند که بیشتر حالت توفیق اجباری دارد شاید نام کیا فقط از سه حرف تشکیل شده باشد اما رنجهایی که او تحمل کرده است در روح و جسم هیچ دختری نمی گنجد تمام اهالی آن شهر را با لقب دختر مرداب میشناسند دختر مردابی که نزدیک شدن او به سایر انسانها تجربیات تلخ و شیرینی برایش به همراه دارد حوادث پیچیدهای متعددی قبل و بعد از پیدا شدن جسد معشوقه سابق او رخ میدهد که نویسنده به زیبایی هرچه تمام تر از آن را شرح میدهد
ویدئو معرفی و مشخصات کتاب را ببینید:
با مقدمه کتاب جایی که خرچنگ ها آواز می خوانند همراه شویم:
مرداب، باتلاق نیست. مرداب فضایی از نور است، جایی که علف ها در آب می رویند و آب به آسمان می ریزد. در حالی که نهرهای کند در حال حرکت هستند، گوی های خورشید را با خودشان به دریا می برند و پرندگان پا دراز را باشکوه غیر منتظره ای بر می خیزانند - چنانکه گویی برای پرواز - و در برابر غرش هزاران غاز برف
بلند می شوند.
بعد در مرداب، اینجا و آنجا، باتلاق های واقعی درون لجن زارهای کم عمق،
پنهان در جنگل های شلوغ، فرو می روند. آب باتلاق ثابت و تیره است و نور را در گلوی گلی خود فرو برده است. حتی خزنده های شب خیز هم در این محل گل آلود در روزها فعالیت می کنند. البته صداهایی وجود دارد، اما در مقایسه با مرداب، باتلاق آرام تر است. زیرا تجزیه شبکه سلولی، آرام است. زندگی می پوسد و بوی بد میدهد و باز به غلاف پوسیدگی باز می گردد؛ گل و لای سوزناک از حس مرگی در درون احساس می شود.
در صبح روز ۳۰ اکتبر ۱۹۶۹ جسد چیس اندروز در باتلاق درازکش بود که می توانست به آرامی او را جذب کند. برای همیشه پنهانش کند. مرداب همه چیز را درباره مرگ می داند و لزوما آن را به عنوان یک تراژدی تعریف نمی کند، یا یک گناه. اما امروز صبح دو پسر از روستا دوچرخه هایشان را به سمت برج آتش قدیمی می راندند و از سمت پیچ سوم، ژاکت جین او را دیدند.
در قسمتی از کتاب جایی که خرچنگ ها آواز می خوانند می خوانیم:
چشمان کایا در برابر نورهای شدیدی که از لامپ های بالا سرش و پنجره هایی به بلندای سقف هجوم آوردند باز و بسته می شدند. به مدت دو ماه در تاریکی زندگی کرده بود و حالا باز کردن دوباره چشمانش همانا و یک لحظه دیدن حاشیه محوی از مرداب بیرون همان. درختان بلوط را می دید که سرپناه بوته های سرخس و درختان راج شده بودند. سعی کرد تا این سبزی زندگی را چند ثانیه بیشتر به ذهن خودش بسپارد اما دستانی زمخت او را به سمت میز بلند و صندلی هایی که وکیلش تام میلتو آنجا نشسته بود بردند. به دست هایش دستبند زده بودند که حالت نیایشی غیر طبیعی به دستانش داده بود. کایا که شلوار سیاه و پیراهن سفید ساده ای به تن داشت و موهایش را بافته بود سرش را برنگرداند که به اطراف حاضر در دادگاه نگاه کند با این وجود همهمه و صدای لباس های مردمی را که دسته دسته برای جلسه محاکمه او به اتاق دادگاه وارد می شدند می شنید.
می توانست تکان خوردن شانه ها را برای اینکه یک لحظه او را نگاه کنند بر روی خودش حس کند و او را در حالی که دستبند به دستش هست ببینند بوی عرق د سیگار مانده و عطرهای ارزان قیمت باعث شد تا به او حالت تهوع دست بده صداهای سرفه بند آمد اما با نزدیک شدن به جایگاهش صدای همهمه بلند شد آن صداها در میان نفس کشیدن های بریده بریده خودش ناپیدا بود هنگامی بندش را باز می کردند به تخته های کف اتاق خیره شد....
سبد خرید این کتاب فعلاً فعال نیست
سعی می کنیم این کتاب رو در اسرع وقت موجود کنیم
از این که با شکیبایی همراه ما هستید از شما متشکریم