وقتی سالها در اسارت یه پنجره باشی دیگه چه اهمیتی داره که دنیا درگیر یه جنگه. اونم جنگ جهانی دوم.آدا دختر بچهای که به خاطر ناتوانیش توی زندگی فقط تحقیر شده، یه روز یه تصمیم بزرگ میگیره. اون به همراه برادر کوچیکش سفری رو شروع می کنه تا بفهمه به دنبال رویا بودن چه شکلیه.اما جنگ، آواره گی و فقر تازه شروع شده و زندگی بوی خون و خاک میده...
پیشنهاد ما: خرید کتاب آن سوی مرگ
در بخشی از کتاب جنگی که نجاتم داد می خوانیم:
این چیزی بود که اتفاق افتاد. داشتم باتر را دایره ای راه می بردم و تمرین می کردم بتوانم کاری کنم که بپیچد. صدایی شبیه صدای سم از خیابان شنیدم، متوقف شدم و نگاه کردم، اما از پشت درختها چیزی نمی دیدم. درست همان لحظه که هواپیمایی پرسروصدا از فرودگاه بلند شد، چشمم به یک اسب و سوارکارش افتاد. باتر از هواپیماها نمی ترسید. هر روز بلندشدن کلی هواپیما را می دید، اما اسب دیگر، اسبی بزرگ و قهوه ای با وحشت شیهه کشید و دور خودش چرخید.
سوارکارش بند افسار را محکم کشید که از مسیرش منحرف نشود، اما اسب باز هم چرخید و بعد به سمت جلو پرید و از خیابان خارج شد و نزدیک بود با دیوار دور خانه ی ما برخورد کند. سوارکار روی زین جابه جا شده بود و اسب وحشت زده با پرشی ناگهانی به این سمت دیوار آمد. سوارش از بغل افتاد و از دید خارج شد.
اسب عجیب صاف به سمت باتر می آمد، افسارش توی هوا تکان می خورد و رکاب ها دو طرف بدنش تکان می خوردند. باتر ترسید و چرخید، من را انداخت و هر دو اسب به آن سوی دشت دویدند. مثل احمق ها کمی این طرف و آن طرف يورتمه رفتند، اما من حواسم پیش آنها نبود. با حداکثر سرعتی که پای معیوبم اجازه می داد، به سمت سوارکار افتاده روی زمین دویدم. شناخته بودمش، دختر صورت اتویی بود...
صفحه 84 کتاب جنگی که نجاتم داد