دختر موشرابی
مولف (پدیدآور) :محمد حسین زاده
دختر موشرابی حکایتی است از خیانت ها و تجاوزها! کتاب دختر موشرابی روایت دختران این مرزوبوم است که در پستی و بلندی های تاریخ این سرزمین گاه پرچمدار بودند و گاه قربانی ساده اندیشی ها و فریب خوردن ها. قصه، قصه پاکی شیرین ها و غیرت فرهاد هاست!
در ابتدای کتاب دختر موشرابی می خوانیم:
شاه که از مستراح آمد بیرون، رنگش پریده بود! سرد و بی روح همچون رنگ سروصورت میت. حتی نای گره زدن نخ تنبانش را هم نداشت. با دست تنبانش را گرفت تا نیفتد و خود را به تخت رساند. نمره مرتبه هایی که شاه از صبح على الطلوع به مستراح رفته، از دست پیشکار هم دررفته! هربار که می رود، بیشتر طول میکشد و بیرون که می آید، رنگش بیشتر پریده.
دفعات قبل چند لیچار نثار آشپزباشی میکرد و روی تخت دراز میکشید. هنوز آرام نگرفته به خودش می پیچید و راهی مستراح میشد.
این بار علاوه بر ناسزا، گفت: «آن سگ مصب اگر زبان باز نمیکند بگوید چه ریخته در طعاممان، بپرید گردنش را بزنید، شاید خونش ریخته شود، افاقه کند!» من فقط یک خبرنگارم، نه یک خبرساز. نه می توانم نبینم و نه می توانم نشنوم ! از دیروز که به دربار امده ام، گویی آرامش از دربار رفته است. اتفاق ها دومینو وار پی هم می افتد و من نظاره میکنم.
خشک است و خشن. عظمت کاخ و سربازها با آن هیبت و تفنگ های لول بلند و سبیل های ازبناگوش دررفته دلم را خالی کرده است. سربازها را میگفتم! انگار مجسمه های یک شکل و یک قواره با لباس متحدالشکل را داده اند سفارشی یکی از کمپانی های فرنگ ساخته باشد و بعد دوجين اخمویش را دورتادور باغ شاه چیده اند چکمه ها تا زیر زانویشان بالا آمده و کلاه بر سرشان سنگینی میکند. تنها چیزی که حرکت می کند مردمک چشمان تفنگ به دست هاست !
فکرم مثل یک بچه بازیگوش از این اتاق به آن اتاق میدود و تصورهای عجیب وغریب می کند! خودم خنده ام می گیرد از این خزعبلات بچه بازیگوش. اگر پشه یا مگسی روی سبیل های دسته بیل یکی از این سربازان بنشیند، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ یا پشه ریزی برود سراغ سوراخ دماغ دیگری و آن قدر کله معلق بزند تا سرباز بیچاره عطسه بزند، یا کف پای یکی دیگرشان بخارد! دارم تصورم میکنم عکس العمل سربازان متحدالشکل را هنگام خارش پشت گوش یا کف پایشان، که صدای نخراشیده ای، شیشه خیالات کودکانه ام را می شکند!
پیشنهاد ما: خرید کتاب ذکر مبارک
برشی از کتاب دختر موشرابی :
محمدعلی که شاه شد، دشمن درجه یک ملت را روس ها می دانستیم و دلخوش بودیم که انگلیسی ها حتی برای شام و ناهار انقلابیون، از گذاشتن دیگ پلوهم دریغ نمی کنند. دیسهای پلوخورش خوش رنگ و لعاب را خدم وحشم سفارت چنان با احترام پیش رویمان در سفره می گذاشتند که نوکر خانه مان چنین پذیرایی مان نمیکرد.
می شنیدم که بعضی میگویند اجنبی روس و انگلیس ندارد؛ ولی ما به چشم خود دیدیم که وقتی روسها به مشروطه روی خوش نشان ندادند، انگلیسی ها حیاط سفارتشان را پناهگاه مشروطه طلبان کردند. دخترک همراه سفیر انگلیس، با ما چند نفر از جوانان مشروطه طلب جلسه می گذاشت و از مشروطه میگفت و از بار مهمی که بر دوش داریم. میگفت: «آینده ایران در گرو به ثمرنشستن مشروطه است و مخالف مشروطه، دشمن کشورتان است.»
وقتی فاتحان تهران ، برای خلع شاه و راه اندازی مجلس مشروطه وارد تهران شدند، دیگر نه شاه را مانع میدیدیم و نه روسها را، تنها مانع سر راه مشروطه، فقط یک نفر بود؛ آن هم شیخ فضل الله نوری. گفتند شیخ با مردم مخالف است و با مشروطه دشمن. فراموش کردیم که خود شیخ روزی علم عدالت خانه را بلند کرده بود. حاضر نشدیم حرفش را بشنویم که برای چه با مشروطه مخالف است و مشروطه مشروعه که می گوید، چیست؟ فراموش نمیکنم روزی را که همراه آسیدعبدالله رفتیم شاه عبدالعظیم پی گفت وگو با شیخ فضل الله . سید گفت که دست از مخالفت با مشروطه بردارید و شیخ هم میگفت که مشروطه اگر مشروعه باشد، به صلاح است.
مشروطه ای که اجنبی مرکب و قلمش را مهیا کرده باشد، برای این مملکت زحمت است نه رحمت. هرچه سید اصرار کرد، شیخ انکار کرد. درنهایت، سید به شیخ گفت که از بست نشینی در رد مشروطه دست بردارید و به شهر بیایید، والا مردم شما را خواهند کشت. شیخ خنده تلخی کرد و گفت: «اگر من را بکشند، شما را هم خواهند کشت.» من سخن شیخ فضل الله را گذاشتم به حساب عصبانیت از حرفی که سیدعبدالله از سر دلسوزی زده بود.
صفحه 142 کتاب دختر موشرابی
پیشنهاد ما: خرید کتاب صبح شام