دردانه کرمان
مولف (پدیدآور) :سارا افضلی
چه شیرین است اگر کتابت به خواست سردار شهید سلیمانی به رشته تحریر در بیاید و حتی نام کتابت را حاج قاسم عزیز انتخاب کند. کتاب "دردانه کرمان" به قلم سارا افضلی به بیان خاطراتی از دوست و برادر حاج قاسم، سردار شهید حسین بادپا می پردازد. فقط یک جای خالی بسیار بزرگ در این کتاب وجود دارد و آن هم مقدمه ایست که قرار بود حاج قاسم در ابتدای کتاب بیاورد اما با آسمانی شدن سردار دلها این اتفاق رخ نداد.
کتاب دردانه کرمان توسط انتشارات خط مقدم در قطع رقعی وبا 588 صفحه در اختیار کتاب دوستان قرار داده شده است.
مقدمه کتاب از زبان نویسنده:
به یاد دارم وقتی فیلم یا سریالی میدیدم که درباره ی شهدا ساخته شده یا کتابی می خواندم که درباره ی شهدا نوشته شده بود، به نویسندهی فیلمنامه و کتاب فکر میکردم که وقتی کارش را انجام میداده، چه حس وحالی داشته است.
در همه این سال ها آرزو داشتم دستم به قلم برود و از شهدایی بنویسم که حضور حضرت حق را با همه وجود حس کردند و فصل های سرخ و خونینی را برای سرزمینم به جا گذاشتند تا خاک سبز وطنم را از دسترس فتنه ها و دشمن ها بیرون بکشند. هر وقت دلم می گرفت، در دفترم حرف هایی را که از دل بر می آمد برای شهدا می نوشتم.
یک روز سردار حاج قاسم سلیمانی دفترم را خواند و تحسین شدم. چند سالی از این اتفاق گذشت. سال ۱۳۹۷ بود و عصر جمعه ای. دلم آن روز گرفته بود و گوشه ی اتاقم در حال و هوای خودم بودم. جمعه ها تمام دردهایش را با صبح آغاز می کند و با سکوتش جان آدم را به لب می رساند و به غروب که می رسد پر می شود از بغض. با صدای زنگ تلفن به خودم آمدم. روی صفحه تلفن نوشته بود: شماره خصوصی!
از پشت تلفن صدای آشنایی به گوشم رسید. شهید حسین پورجعفری؛ مکالمهای بسیار کوتاه و دعوت به یک مهمانی غیرمنتظره.
«شنبه رأس ساعت ۹ صبح؛ دفتر حاج قاسم سلیمانی!»
تا لحظه ای که وقت ملاقات با حاج قاسم برسد، گیج بودم که چرا اینجایم! حاج قاسم با روی بازهمیشگی وارد اتاق شد. نیم ساعتی باهم از شهرمان، از همشهریان مان صحبت کردیم. لحظه های ناب سپری می شد و هنوز دلیل دعوت شدنم را نمی دانستم. حاج قاسم با لبخند گفت: «تقریبا حافظه خوبی دارم. یادم می آید که دست به قلم بودی و متن های خوبی درباره ی شهدا می نوشتی، هنوز هم مینویسی؟»
سرم را تکان دادم و گفتم هرازگاهی! و درون دلم غوغا بود. آخر این حاج قاسم بود که...
شهید حسین بادپا کیست؟
حسین بادپا، در ۱۵ اردیبهشت ۱۳۴۸، در رفسنجان به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر سپری کرد. با پیروزی انقلاب در سال ۱۳۵۷، فعالیت خود را در پایگاه بسیج شهید سید احمد موسوی شروع کرد. در ۱۵ سالگی، عازم جبهه های نبرد شد. در آنجا، مسئول محورشناسایی، فرماندهی گروهان یا معاون گردان بود. یکی از نیروهای لشکر ۴۱ ثارالله بود و بارها مجروح شد.
در نهایت با از دست دادن یکی از چشمانش، به افتخار جانبازی رسید. پس از پایان جنگ، در مأموریت های جنوب شرق لشکر ۴۱ ثارالله، در مبارزه با عناصر ضدانقلاب و اشرار در سال ۱۳۷۰، پیشتاز نبرد بود. حتی پس از بازنشستگی در سال ۱۳۸۳ هم با راه اندازی دفتر خدمات درمانی روستایی، منشأ خدمت به روستاییان و مردم محروم بود. با آغاز درگیری های بین نیروهای مقاومت و تکفیری ها در سوریه، به عنوان نیروی مستشاری و داوطلبانه عازم سوریه شد و بارها با مجروحیت به ایران بازگشت؛ اما هر بار، بدون اینکه منتظر بهبود کامل بماند، به سوریه برگشت تا کار ناتمامش را تمام کند.
سرانجام در سی و یکم فروردین ۱۳۹۴، طی عملیاتی در منطقه ی «بصرالحریر» در استان درعا در سوریه به شهادت رسید.
خاطره ای از همرزم شهید، ناصر قزوینی:
من و حسین، اولین بار، همدیگر را در اردوگاهی به نام سپنتا دیدیم. هر دو عضو واحد اطلاعات بودیم. در مدت آموزشی، با روحیه ی حسین آشنا شدم. کوچک تر از من و به قدری تودل برو و صمیمی بود که از معاشرت باش لذت می بردم.
هروقت فرصتی پیش می آمد، بهش سر می زدم. قبل از عملیات والفجر ۸ رفتم سنگرشان. آنجا نبود. بچه ها گفتند «توی پست نگهبانیه.». تا پست رفتم. سلاح دستش بود و با خودش حرف میزد. می خواستم بدانم چه می گوید. سعی کردم آرام قدم بردارم تا متوجه صدای پاهام نشود. نزدیکش شدم. با حالت عرفانی خاصی، با خودش خلوت کرده بود و «استغفرالله» میگفت. دلم نیامد تکان بخورم و حتی نفس بکشم تا خلوتش به هم نخورد.
صفحه 58 کتاب دردانه کرمان
خاطره ای از مرتضی حاج باقری در مورد شهید بادپا:
هنگامی که حسین در بیمارستان بود، حاج قاسم آمد ملاقاتش. بعد از خوش و بش کردن، حاج قاسم نشست بالای سرش، و عکس گرفتند. همان جا حسین احتمال می داده که چون مجروح شده، حاج قاسم موافقت نکند دوباره برگردد سوریه.
شروع میکند به بیتابی و حرف زدن با حاج قاسم که «شما راضی بشین بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم، برگردم سوریه.». حاج قاسم گفته بود که دیگه نمیشه.». نمی خواست موافقت کند. این کار را هم نکرد.
تا شد مراسم هرساله ی حاج قاسم که در ایام فاطمیه در کرمان برگزار می کند. حسین چون می دانسته این آخرین موقعیتی ست که می تواند ازش استفاده کند، می رود پیش حاج قاسم. می نشیند و التماس میکند. ایشان می گوید «نه! بس کن! حسین، کافیه! دیگه بیشتر از این نباید بری سوریه.».
باز حسین اصرار می کند. حاج قاسم میگوید «ببین، حسین، تا خانواده ات راضی نباشن، من با رفتنت موافقت نمیکنم.». همین که این حرف از دهن حاج قاسم درمی آید، جرقه ای توذهنش زده می شود؛ می بیند که تنها واسطه ای که می تواند این بار رضایت حاج قاسم را بگیرد، همسرش است. با التماس از همسرش می خواهد که برود پیش حاج قاسم، و ضمانتش را بکند که یک بار دیگر برگردد سوریه. همسرش، وقتی حال بی قرار حسین را می بیند، می رود پیش حاج قاسم. حسین هم پشت سر حاج قاسم می ایستد.
خانم اش بعد از احوال پرسی، به حاج قاسم میگوید :حاج آقا، تو رو به حق این ایام، به حرمت چادرم قسمتون میدم با رفتن حسین موافقت کنید. این بار، من وساطت حسین رو میکنم. این یه دفعه را قبول کنید. دفعه ی دیگه، هیچ واسطه ای را قبول نکنید.». باز ناچار حاج قاسم قبول میکند.
ایام عید بود که حسین به سوریه اعزام شد.
صفحه 176 کتاب دردانه کرمان
پیشنهاد کتاب: خرید کتاب ریحانه بهشتی
پیشنهاد ما: خرید کتاب توحید مفضل
شخصیت فوقالعاده ای دارن....