خرید انواع کتاب قرآن و مفاتیح الجنان با بالاترین تخفیف + طراحی یادبود رایگان حتماً ببینید

ادبیات فارسی

ادیان و مذاهب

اصول دین و اعتقادات

اهل بیت (ع)

سبک زندگی

قرآن

کودک و نوجوان

علوم و فنون

حوزه علمیه

احادیث | ادعیه | زیارت



قیمت پشت جلد: 100000 ریال تاریخ بروزرسانی: پنج شنبه 10 آذر 1401

توضیحات

خواجه شمس الدين محمد حافظ شيرازي شاعر غزل سراي بلند آوازه ي ايراني در قرن هشتم به گفته بسياري از ادب پژوهان و صاحب نظران بزرگترين غزل سراي ايران در طي تاريخ هزارو دويست ساله شعر فارسي است غزل ناب حافظ هنوز پس از ششصد سال چون گوهري درخشنده در آسمان ادبيات فارسي جلوه گري مي كند و به جرأت مي توان گفت پس از اين هم هيچگاه از فروغ اين گوهر كاسته نخواهد شد. اشاره به قرآن در شعر حافظ بسيار است چرا كه پيوند و سرو كار حافظ با قرآن مجيد پيوندي است ژرف و عميق و حافظ نه تنها از بردارنده ي كلام خدا بلكه پژوهشگر در معاني قرآن و استاد در ترتيل و تغني قرآن و استاد واقف به ريزه كاري هايي قرآن است. نسخ و تصحيح هاي متعدد از ديوان حافظ موجود است كه از مهمترين آنها مي توان به ديوان حافظ تصحيح انجوي، تصحيح خلخالي، تصحيح علامه محمد قزويني و ... اشاره نمود ديوان حافظ حاضر كه توسط اين انتشارات چاپ گرديده بر اساس نسخه علامه قزويني و دكتر قاسم غني مي باشد.

سبد خرید این کتاب فعلاً فعال نیست

سعی می کنیم این کتاب رو در اسرع وقت موجود کنیم

از این که با شکیبایی همراه ما هستید از شما متشکریم

ارسال به سراسر ایران
تضمین رضایت

 

حرف الف 12 غزلاگر آن ترك شيرازي به دست آرد دل ما راالا يا ايّها السّاقي ادركاسا وناولهااي فروغ ماه حسن از روي رخشان شمابه ملازمان سلطان كه رساند اين دعا رادل مي رود زدستم صاحبدلان خدا رادوش از مسجد سوي ميخانه آمد پير مارونق عهد شبابست دگر بستان راساقيا برخيز و درده جام راساقي به نور باده برافروز جام ماصبا به لطف بگو آن غزل رعنا راصلاح كار كجا و من خراب كجاصوفي بيا كه آينه صافيست جام راحرف ب 2 غزلگفتم اي سلطان خوبان رحم كن بر اين غريبمي دمد صبح و كلّه بسته سحابحرف ت 81 غزلآن پيك نامور كه رميد از ديار دوستآن ترك پري چهره كه دوش از بر ما رفتآن سيه چرده كه شيريني عالم با اوستآن شب قدري كه گويند اهل خلوت امشب استاگر چه باده فرح بخش و باد گل بيزستاگرچه عرض هنر پيش يار بي ادبيستالعنّة لله كه در ميكده بازستاي شاهد قدسي كه كشد بند نقابتاي غايب از نظر به خدا مي سپارمتاي نسيم سحر آرامگه يار كجاستاي هدهد صبا به سبا مي فرستمتباغ مرا چه حاجت سرو و صنوبرستبه جان خواجه و حقّ قديم و عهد درستبه دام زلف تو دل مبتلاي خويشتن استبرو به كار خود اي واعظ اين چه فريادستبه كوي ميكده هر سالگي كه رده دانستبلبلي برگ گلي خوش رنگ در منقار داشتبنال بلبل اگر با منت سرياريستبيا كه قصر امل سخت سست بنيادستبي مهر رخت روز مرا نور نماندستتا سر زلف تو در دست نسيم افتادستجز آستان توام در جهان پناهي نيستچو بشنوي سخن اهل دل مگو كه خطاستچه لطف بود كه ناگاه رشحه قلمتحاصل كارگه كون و مكان اين همه نيستحال دل يا تو گفتنم هوس استحسنت به اتّفاق ملاحت جهان گرفتخدا چو صورت ابروي دلگشاي توبستخلوت گزيده را به تماشا چه حاجتستخم زلف تو دام كفر و دين استخمي كه ابروي شوخ تو در كمان انداختخواب آن نرگس فتان تو بي چيزي نيستخوشتر عيش و صحبت باغ و بهار چيستخيال روي تو در هر طريق همره ماستدارم اميد عاطفتي از جانب دوستدر دير سفان آمد يارم قدحي در دستدرين زمانه رفيقي كه خالي از خلل استدل سراپرده محبّت اوستدل و دينم شد و دلبر به ملامت برخاستديدي كه يار جز سر جور و ستم نداشتراهيست راه عشق كه هيچش كناره نيسترواق منظر چشم من آشيانه تستروزگار بست كه سوداي بتان دين منستروزه يكسو شد و عيد آمد و دلها برخاستروشن از پرتو رويت نظري نيست كه نيستروضه خلد برين خلوت درويشانستروي تو كس نديد و هزارت رقيب هستزان يار دلنوازم شكريست با شكايتظاهر پرست از حال ما آگاه نيستمردم چشمم نشسته در خواستزلف شفته و خوي كرده و خندان لب و مستزلف دل به يكي تار مو ببستساقيا آمدن عيد مبارك بادتساقي بيار باده كه ماه صيام رفتساقي بيا ك ار زرخ پرده برگرفتسر ارادت ما و آستان حضرت دوستسينه از آتش دل در غم جاناك بسوختشربتي از لب لعلش نچشيديم و برفتشكفته شد گل حمراه و گشت بلبل مستشنيده ام سخني خوش كه پير كنعان گفتصبا اگر گذري افتدت به كشور دوستصبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفتصحن بستان ذوق بخش و صحبت ياران خوشتصوفي از پرتو مي راز نهاني دانستعيب رندان مكن اي زاهد پاكيزه سرشتكس نيست كه افتاده آن زلف دو تا نيستكنون كه بر كف گل جام باده صافستكنون كه مي دمد از بوستان نسيم بهشتگر زدست زلف مشكينت خطايي رفت رفتگل در برو مي در كف و معشوقه به كامستلعل سيراب به خون تشنه لب يار منستما را زخيال تو چه پرواي شرابستما هم اين هفته برون رفت و به چشمم ساليستمدامم مست مي دارد نسيم جعد گيسويتمرحبا اي پيك مشتاقان بده پيغام دوستمردم ديده ما جز به رخت ناظر نيستمطلب طاعت و پيمان صلاح از من مستمنم كه گوشه ميخانه خانقاه منستمير من خوش مي روي كاندر سر و پا ميرمتيا رب اين شمع دل افروز زكاشانه كيستيا رب سببي ساز كه يارم به سلامتحرف ث 1 غزلدرد ما را نيست درمان الفياتحرف ج 1 غزلتوبي كه بر سر خوبان كشوري چون تاجحرف ح 1 غزلاگر به مذهب تو خون عاشقست مباححرف خ 1 غزلدل من در هواي روي فرّخحرف د 145 غزلآنان كه خاك را به نظر كيميا كنندآن كس كه به دست جام داردآن كه از سنبل او غاليه تابي داردآن كه رخسار ترا رنگ گل و نسرين دادآن كيست كز روي كرم با ما وفاداري كندآن يار كز و خانه ما جاي پري بودابر آذاري برآمد باد نوروزي وزيداز ديده خون دل همه بر روي ما روداز سر كوي تو هر كه و به ملامت بروداگر آن طاير قدسي زدرم باز آيداگر به باده مشكين دلم كشد شايداگر روم ز پي اش فتنه ها برانگيزداگر نه باده غم دل زياد ما ببرداي پسته تو خنده زده بر حديث قندبه آب روشن مي عارفي طهارت كردبتي دارم كه گرد گل ز سنبل سايه بان داردبه حسن و خلق و وفاكس به يار ما نرسدبخت از دهان دوست نشانم نميدهدبرسر آنم كه گر زدست بر آيدبه سرّ جام جم آنگه نظر تواني كردبعد ازين دست من و دامن آن سر و بلندبه كوي ميكده يا رب سحر چه مشغله بودبلبلي خون دلي خورد و گلي حاصل كردبنفشه دوش به گل گفت و خوش نشاني دادبود آيا كه در ميكدها بگشايندبوي خوش تو هر كه زياد صبا شنيدبيا كه ترك فلك خوان روزه غارت كردبيا كه رايت منصور پادشاه رسيدپيرانه سرم عشق جواني بسر افتادپيش ازينت بيش از اين انديشه عشّاق بودتا زميخانه و مي نام و نشان خواهد بودترسم كه اشك در غم ما پرده در شودتنت به ناز طبيبان نيازمند مبادجان بي جمال جانان ميل جهان نداردجمالت آفتاب هر نظر بادجهان برابر وي عيد از هلال وسعه كشيدچو آفتاب مي از مشرق پياله برآيدچو باد عزم سر كوي يار خواهم كردچو دست بر سر زلفش زنم به تاب رودچه مستي است ندانم كه رو به ما آردحسب حالي ننوشتي و شد ايّامي چندحسن تو هميشه در فزون بادخستگان را چو طلب باشد و قوّت نبودخسروا گوي فلك در خم چوگان تو بادخوشا دلي كه مدام از پي نظر نرودخوش آمد گل و زان خوشتر نباشدخوشست خلوت اگر يار يار من باشدداني كه چنگ و عود چه تقرير مي كننددر دل پرتو حسنت ز تجلّي دم زددر اذل هركو به فيض دولت ارزاني بوددرخت دوستي بنشان كه كام دل به بار آرددر نظر بازي ما بيخبران حيراننددر نمازم خم ابروي تو با ياد آمددست از طلب ندام تا كام من برآيددست در حلقه آن زلف دو تا نتوان كرددلا بسوز كه سوز تو كارها بكنددل از من برد و روي از من نهان كرددلبر برفت و دلشدگانرا خبر نكرددل ما به دور رويت زچمن فراغ دارددلم جز مهر مهرويان طريقي بر نمي گيرددلي كه غيب نمايست و جام جم دارددمي باغم به سر بردن جهان يكسر نمي ارزنددوستان دختر رز تو به زمستوري كرددوش آگهي زيار سفر كرده داد باددوش از جناب آسف پيك بشارت آمددوش در حلقه ما قصّه گيسوي تو بوددوش ديدم كه ملايك در ميخانه زدنددوش مي آمد و رخساره بر افروخته بوددوش وقت سحر از غصّه نجاتم دادنددي پير مي فروش كه ذكرش بي خبر بادديدم به خواب خوش كه به دستم پياله بودديدي اي دل كه غم عشق دگر بار چه كردديري است كه دلدار پيامي نفرستادراهي بزن كه آ]ي برساز آن توان زدرسيد مژده كه آمد بهار و سبزه دميدرسيد مژده كه ايّام غم نخواهد ماندروبر رهش نهادم و بر من گذر نكردروز وصل دوستداران ياد يادروز هجران و شب فرقت يار آخر شدروشني طلعت تو ماه نداردزاهد خلوت نشين دوش به ميخانه شدزهي خجسته زماني كه يار باز آيدساقي ارباده ازين دست به جام اندازدساقي حديث سرود گل و لاله مي رودسالها دفتر ما در گرو صهبا بودسالها دل طلب جام جم از ما مي كرد.ستاره اي بدرخشيد و ماه مجلس شدسحر بلبل حكايت با صبا كردسحر چون خسرو خاور علم بر كوهساران زدسحرم دولت بيدار به بالين آمدسرو چمان من چرا ميل چمن نمي كندسمن بويان غبار غم چو بنشينند بنشانندشاهد آن نيست كه موني و مياني داردشاهدان گر دلبري زينسان كنندشراب بيفش و ساقي خوش دو دام رهندشراب و عيش نهان چيست كار بي بنيادصبا به تهنيت پير مي فروش آمدصبا وقت سحر بويي ز زلف يار مي آوردصوفي ارباده به اندازه خورد نوشش بادصوفي نهاد دام و سر حقّه باز كردطاير دولت اگر باز گذاري بكندعشق تو نهال حيرت آمدعكس روي تو چو در آينه جام افتادغلام نرگس مست تو تاجدارانندقتل اين خسته به شمشير تو تقدير نبودكسي كه حسن و خط دوست در نظر داردكلك مشكين تو روزي كه زما ياد كندكنون كه در چمن آمد گل از عدم به وجودكي شعر ترانگيزد خاطر كه حزين باشدگداخت جان كه شود كار دل تمام و نشدگرچه برواعظ شهر اين سخن آسان نشودگر من از باغ تو يك ميوه بچينم چه شودگر مي فروش حاجت رندان روا كندگفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آيدگفتم كيم دهان و لبت كامران كنندگل بي رخ يار خوش نباشدگوهر مخزن اسرار همانست كه بودمرا به رندي و عشق آن فضول عيب كندمرا مهر سيه چشمان زسر بيرون نخواهد شدمژده اي دل كه دگر باد صبا باز آمدمسلمانان مرا وقتي دلي بودمطرب عشق عجب ساز و نوايي داردمعاشران زحريف شبانه ياد آريدمعاشران گره از زلف يار باز كنيدمن و انكار شراب اين چه حكايت باشدنسيم باد صبا دوشم آگهي آوردنفس باد صبا مشك فشان خواهد شدنفس بر آمد و كام از تو بر نمي آيدنقد صوفي نه همه صافي بي غش باشدنقدها را بود آيا كه عياري گيرندنه هر كه چهره بر افروخت دلبري داندنيست در شهر نگاري كه دل ما ببردواعظان كاين جلوه در محراب و منبر مي كنندهر آن كه خاطر مجموع و يا نازنين داردهر آن كه جالب اهل خدانگه داردهر كه را با خط سبزت سر سودا باشدهر كه شد محرم دل در حرم يار بماندهرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرودهماي اوج سعادت به دام ما افتدياد باد آن كه زما وقت سفر ياد نكردياد باد آن كه سر كوي توام منزل بودياد باد آن كه نهانت نظري با ما بوديارم چو قدح به دست گيردياري اندر كس نمي بينيم ياران را چه شديكدو جامم دي سحرگه اتفاق افتاده بودحرف ر 13 غزلالا اي طوطي گوياي اسراراي خزم از فروغ رخت لانه زار عمراي صبانگهتي از كوي فلاني به من آرديگر زشاخ سرو سهي بلبل صبورروي بنما و مرا گو كه زجان دل برگيرروي بنما و وجود خودم از ياد ببرشب وصل است و طي شد نامه هجرصبا ز منزل جانان گذر دريغ مدارعيد است و آخر گل و ياران در انتظارگر بود عمر به ميخانه رسم بار دگرنصيحتي كنمت بشنو و بهانه مگيريوسف گم گشته باز آيد به كنعان غم مخورحرف ز 9 غزلاي سر و ناز حسن كه خوش مي روي بنازبرنيامد از تمنّاي لبت كامم هنوزبيا و كشتي ما در ظر شراب اندازحال خونين دلان كه گويد بازخيز و در كاسه زر آب طربناك اندازدر آكه در دل خسته توان در آيد بازدلم رميده لولي و شيست شورانگيزمنم كه ديده به ديدار دوست كردم بازهزار شكر كه ديدم به كام خويشت بازحرف س 5 غزلاي صباگر بگذري بر ساحل رود ارسدارم از زلف سياهش گله چندان كه مپرسدرد عشقي كشيده ام كه مپرسدلا رفيق سفر بخت نيكخواهت بسگلعذاري زگلستان جهان ما را بسحرف ش 20 غزلاگر رفيق شفيقي درست پيمان باشاي همه شكل تو مطبوع و همه جاي تو خوشبازآي و دل تنگ مرا مونس جان باشباغبان گر پنج روزي صحبت گل بايدشببرد از من قرار و طاقت و هوشبه دور لاله قدح گير و بي ريا مي باشچو بر شكست صبا زلف عنبر افشانشخوشا شيراز و وضع بي مثالشدر عهد پادشاه خطا بخش جرم پوشدلم رميده شد و غافلم من درويشدوش با من گفت پنهان كارداني تيز هوشسحر زهاتف غيبم رسيد مژده بگوششراب تلخ مي خواهم كه مرد افكن بود زورشصوفي گلي بچين و موقع به خاربخشفكر بلبل همه آنست كه گل شد يارشكنار آب و پاي بيد و طبع شعر و ياري خوشما آزموده ايم در اين شهر بخت خويشمجمع خوبي و لطفست عذار چو مهشهاتفي از گوشه ميخانه دوشيارب اين نوگل خندان كه سپردي به منشحرف ع 3 غزلبامدادان كه زخلوتگه كاخ ابداعدر وفاي عشق تو مشهور خوبانم چو شمعقسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاعحرف غ 1 غزلسحر به بوي گلستان دمي شدم در باغحرف ف 1 غزلطالع اگر مدد دهد دامنش آورم بكفحرف ق 2 غزلزبان خامه ندارد سر بيان فراقمقام امن و مي بيغش و رفيق شفيقحرف ك 3 غزلاگر شراب خوري جرعه فشان بر خاكاي دل ريش مرا با لب تو حقّ نمكهزار دشمنم ار مي كنند قصد هلاكحرف ل 7 غزلاگر به كوي تو باشد مرا مجال وصولاي رخت چون خلد و لعلت سلسبيلبه وقت گل شدم از توبه شراب حجلپخوش خبر باشي اي نسيم شمالداراي جهان نصرت دين خسرو كاملشممت روح و داد و شمت برق وصالهر نكته اي كه گفتم در وصف آن شمائلحرف م 73 غزلآن كه پامال جفا كرد و چو خاك راهمبارهاگفته ام و بار دگر مي گويمباز آي ساقيا كه هوا خواه خدمتمبه تيفم گر كشد دستش نگيرمبشري اذ السّلامة حلّت بذي سلمبه عزم تو به سحر گفتم استخاره كنمبه غير از آن كه بشد دين و دانش از دستمبگذار تا زشارع ميخانه بگذريمبه مژگان سيه كردي هزاران رخنه در دينمبيا تا گل بر افشانيم و مي در ساغر اندازيمبي تو اي سرو روان با گل و گلشن چكنمتو همچو صبحي و من شمع خلوت سحرمجوزا سحر نهاد حمايل برابرمچرا نه در پي عزم ديار خود باشمچل سال پيش رفت كه من لاف مي زنمهاشا كه من به موسم گل ترك مي كنمحاليا مصلحت وقت در آن مي بينمحجاب چهره جان مي شود غبار تنمخرّم آنروز گزين منزل ويران برومخيال روي تو چون بگذرد به گلشن چشمخيال نقش تو در كارگاه ديده كشيدمخيز تا از در ميخانه گشادي طلبيمخيز تا خرقه صوفي به خرابات بريمدر خراباتم مغان گر گذر افتد بازمدر خرابات مغان نور خدا مي بينمدر دم از يار است و درمان نيز همدر نهانخانه عشرت صنمي خوش دارمدوستان وقت گل آن به كه به عشرت كوشيمدوش بيماري چشم تو ببرد از دستمدوش سوداي رخش گفتم ز سر بيرون كنمديدار ميّسر و بوس و كنار همديده دريا كنم و صبر به صحرا فكنمديشب به سيل اشك ره خواب ميزدمروزگاري شد كه در ميخانه خدمت ميكنمزدست كوته خود زير بارمزلف بوبارد مده تا ندهي بربادمسالها پيروي مذهب رندان كردمسرم خوشست و به بانك بلند مي گويمصلاح از ما چه مي جويي كه مستانرا صلا گفتيمصنما با غم عشق تو چه تدبير كنمصوفي بيا كه خرقه سالوس بركشيمعاشق روي جواني خوش و نوخاسته امعشق بازي و جواني و شراب لعل فامعمريست تا به راه غمت رو ناده ايمعمريست تا من در طلب هر روز گامي ميزنمغم زمانه كه هيچش كران نمي بينمفاش مي گويم و از گفته خود دلشامفتوي پير معان دارم و قوليست قديمگر ازين منزل ويران به سوي خانه رومگرچه افتاد ز زلفش گرهي در كارمگرچه ما بندگان پادشهيمگر دست دهد خاك كف پاي نگارمگر دست رسد در سر زلفين تو بازمگرم از دست برخيزد كه با دلدار نشينمگر من از سر زنش مدّعيان انديشمما بدين در نه پي حشمت و جاه آمده ايمما بي غمان مست دل از دست داده ايمما درس سحر در ره ميخانه نهاديمما ز ياران چشم ياري داشتيمما شبي دست بر آريم و دعايي بكنيمما نگوييم بد و ميل به ناحق نكنيممرا عهديست با جانان كه تا جان در بدن دارممرا مي بيني و هر دم زيادت مي كني در دممرحبا طاير فرّخ بي فرخنده پياممزن بر دل زنوك غمزه تيرممژده وصل تو كو كز سر جان برخيزممن عشق شاهد و ساغر نمي كنممن دوستدار روي خوش و موي دلكشممن كه از آتش دل چون خم مي در جوشممن كه باشم كه بر آن خاطر عاطر گذرممن نه آن رندم كه ترك شاهد و ساغر كنمنماز شام غريبان چو گريه آغازمهر چند پيرو خسته دل و ناتوان شدمحرف ن 23 غزلافسر سلطان گل پيدا شد از طرف چمناي روي ماه منظر تو نو بهار حسناي نور چشم من سخني هست گوش كنبالا بلند عشوه گر نقش باز منبهار و گل طرب انگيز كشت و توبه شكنچندانكه گفتم غم با طبيبانچو گل هر دم به بويت جامه در تنچون شوم خاك رهش دامن بيفشاند زدنخدا را كم نشين با خرقه پوشانخوشتر از فكر مي و جام چه خواهد بودنداني كه چيست دولت ديدار يار ديدنزدر درا و شبستان ما منوّر كنشاه شمشاد قدان خسرو شيرين دهنانشراب لعل كش و روي مه جبينان بينصبح است ساقيا قدحي پر شراب كنفاتحه چو آمدي بر سر خسته بخوانكرشمه كن و بازار ساحري بشكنگلبرگ را ز سنبل مشكين نقاب كنمنم كه شهره شهرم به عشق ورزيدنمي سوزم از فراقت روي از جفا بگردانمي فكن بر صف رندان نظري بهتر از ايننكته دلكش بگويم خال آن مه رو ببينيا رب آن آهوي مشكين به ختن بازرسانحرف و 11 غزلاي آفتاب آينه دار جمال تواي پيك راستان خبر يار ما بگواي خونبهاي ناقه چين خاك راه تواي قباي پادشاهي راست بر بالاي توبه جان پير خرابات و حقّ صحبت اوتاب بنفشه مي دهد طرّه مشكساي توخطّ عذار يار كه بگرفت ماه ازوگفتا برون شدي به تماشاي ماه نوگلبن عيش مي دمد ساقي گلعذار كومرا چشميست خون افشان ز چشم آن كمان ابرومزرع سبز فلك ديدم و داس مه نوحرف ه 13 غزلاز خون دل نوشتم نزديك دوست نامهاز من جدا مشو كه توام نور ديدهاي كه با سلسله زلف دراز آمدهچراغ روي تو را شمع گشت پروانهخنك نسيم معتبر شمامه دلخواهدامن كشان همي شد در شرب زر كشيدهدر سراي مغان رفته بود و آب زدهدوش رفتم به در ميكده خواب آلودهسحرگاهان كه مخمور شبانهعيشم مدامست از لعل دلخواهگر تيغ بارد در كوي آن ماهناگهان پرده بر انداخته اي يعني چهوصال او زعمر جاودان بهحرف ي 67 غزلآن غاليه خط گر سوي ما نامه نوشتياتت رواتح رندالحمي و زاد غرامياحمد الله علي معدلة السّلطاناي بيخبر بكوش كه صاحب خبر شوياي پادشه خوبان داد از غم تنهايياي در رخ تو پيدا انوار پادشاهياي دل آن دم كه خراب از مي گلگون باشياي دل به كوي عشق گذاري نميكنياي دل گر از آن چاه زنخدان بدر آيياي دل مباش يكدم خالي زعشق و مستياي قصّه بهشت زكويت حكايتياي كه بر ماه از رخ مشكين نقاب انداختياي كه دايم به خويش مغرورياي كه در كشتن ما هيچ مدارا نكنياي كه در كوي خرابات مقامي دارياي كه مهجوري عشّاق روا مي دارياين خرقه كه من دارم در رهن شراب اوليبا مدّعي مگوييد اسرار عشق و مستيبه جان او كه گرم دست رس به جان بوديبه چشم كرده ام ابروي ماه سيماييبشنو اين نكته كه خود را زغم آزاده كنيبه سوت بلبل و قمري اگر ننوشي ميبگرفت كار حسنت پون عشق من كماليبلبل زشاخ سرو به گلبانگ پهلويبيا با ما مورز اين كينه داريترا كه هر چه مرا دست در جهان داريتو مگر بر لب آبي بهوش بشينيچه بودي از دل آن ماه مهربان بوديچو سرو اگر بخرامي دمي به گلزاريخوش كرد ياوري فلكت روز داوريدر همه دير مغان نيست چو من شيداييدو يار زيرك و از باده كهن دومنيديدم به خواب دوش كه ماهي بر آمديرفتم به باغ صبحدمي تا چنم گليروزگاريست كه ما را نگران مي داريزان مي عشق كزو پخته شود هر خاميزدلبرم كه رساند نوازش قلميزكوي يارم مي آيد نسيم باد نوروزيزين خوشم رقم كه بو گل رخسار مي كشيساقيا سايه ابرست و بهار و لب جويساقي بيا كه شد قدح لاله پر زميسبت سلمي بصد غيها فؤاديسحر با باد مي گفتم حديث آرزومنديسحرگه رهروي در سرزمينيسحرم هاتف ميخانه به دولتخواهيسلام الله ماكزاللياليسلامي چو بوي خوش آشناييسليمي منذ حلّت بالعراقسينه مالامال درد است اي دريغا مرهميشهريست پر ظريفان و زهر طرف نگاريصبا تو نكهت آن زلف مشكبو داريصبحست و ژاله مي چكد از ابر بهمنيطغيل هستي عشقند آدميّ و پريعمر بگذشت به بيحاصلي و بوالهوسيكتبت قصّة شوقي و مدمعي باكيكه برد نزد شاهان زمن گدا پياميگفتند خلايق كه تويي يوسف لانيلبش مي بوسم و در مي كشم ميمخمور جام عشقم ساقي بده شرابيمي خواه و گل افشان كن از دهر چه مي جويينسيم صبح سعادت بدان نشان كه تو دانينوبهارست در آن كوش كه خوشدل باشينوش كن جام شراب يك منوقت را غنيمت دان آنقدر كه بتوانيهزار جهد بكردم كه يار من باشيهواخواه توام جانا و مي دانم كه مي دانييا مبسما يحاكي درجا من اللّئالي

موارد بیشتر arrow down icon
سوالی داری بپرس