هیچ چیز نمی تواند «پیتر» و «پکس» را از هم جدا کند. هیچ چیز حتی جنگ! کتاب"روباهی به نام پکس" به قلم سارا پنی پکر که توسط بهرنگ خسروی به زبان فارسی ترجمه شده است. داستان دوستی بدون جدایی است. این کتاب که برنده جوایز متعدد جهانی است و توسط انتشارات پرتقال در قطع رقعی و در 214 صفحه به چاپ رسیده است
معرفی کتاب روباهی به نام پکس:
کتاب "روباهی به نام پکس" داستان پسری است به نام پیتر که بچهروباه یتیمی را نجات میدهد و از او چون یک حیوان خانگی نگهداری میکند. پیتر که مادرش را از دست داده است به بچهروباه دل میبندد. پکس رفته رفته خلق و خوی یک حیوان اهلی و خانگی را به خود میگیرد و به مرهمی برای پیتر که مادرش را از دست داده است، تبدیل میشود. این دو دوست صمیمی را هیچ چیز نمیتوانست از هم جدا کند، به جز یک حادثه تلخ، جنگ!
داستان "روباهی به نام پکس" درباره رابطه زیبا و عمیقی میگوید که میان یک پسربچه و روباهی که نجاتش داده است، به وجود میآید که خواندن این کتاب به تمام نوجوانان پیشنهاد می شود.
برشی از کتاب روباهی به نام پکس:
وقتی پکس از خواب پرید، گرسنه بود و از سرما می لرزید، نیاز به رواندازی داشت که او را بپوشاند. چند بار پلک زد و کمی خودش را عقب کشید. چند ساعت قبل، به دسته ای از ساقه های خشک تکیه داده بود. اما مثل میله های در لانه اش محکم نبودند و به راحتی خرد شدند. چند بار پارس کرد تا پیتر را صدا بزند، اما یادش آمد که صاحبش آنجا نیست.
پکس به تنهایی عادت نداشت. او توی یک آشیانه ی کوچک به دنیا آمده بود؛ با سه بچه روباه دیگر که در کنار هم میلولیدند. اما پدرشان قبل از آنکه توله ها به بوی او عادت کنند آنها را ترک کرده بود. یک روز صبح مادرشان هم دیگر به لانه برنگشت.
خواهر و برادرهایش هم یکی یکی مردند و خیلی زود او تنها موجود زنده توی آن آشیانه ی سرد بود. تا اینکه پسرک، یعنی پیتر، سر رسید و او را برداشت و با خود برد. از آن وقت، هر موقع که پیتر نبود، پکس اطراف لانه اش راه می رفت تا پیتر برگردد. وقتی هم که شب میشد آن قدر ناله می کرد تا او را به خانه بیاورند تا از صدای نفس کشیدن صاحبش آرام شود. پکس، پسر را دوست داشت. اما بیشتر نسبت به او احساس مسئولیت می کرد و می خواست از او محافظت کند. اگر هم نمی توانست به وظیفه اش عمل کند، ناراحت می شد.
باران شب قبل پکس را خیس کرده بود. پس خودش را تکاند و بدون آنکه عضلاتش را کش وقوس دهد به سمت جاده راه افتاد تا ردی از بوی پسر پیدا کند.
باد شب قبل همه ی بوها را از بین برده بود و پکس نتوانسته بود هیچ اثری پیدا کند. اما با طلوع خورشید، بوهای جدیدی جنگل را پر کرده بود. از بین آنها، پکس بویی به مشامش رسید که او را یاد پسرک انداخت؛ بوی میوه ی بلوط.
پیتر همیشه عادت داشت مشتی بلوط بردارد و روی پکس بریزد. پکس هم خود را می تکاند و پوسته ی بلوطها را می شکافت تا آنها را بخورد. این کارش پسرک را می خنداند. این بوی آشنا، پکس را سرحال آورد و باعث شد به سرعت سمت آن برود.
از نزدیکی محلی که آخرین بار پسر را دیده بود، کمی به سمت شمال دوید. به درخت بلوط، صاعقه زده بود و میوه های آن را روی زمین پخش کرده بود. چندتایی از بلوطها را خرد کرد، اما داخلشان فقط دانه های خشک شده و کپک زده پیدا کرد. بعد روی تنه ی درخت افتاد، آرام گرفت و گوشهایش را برای شنیدن صداهایی که از جاده می آمد تیز کرد. همان طور که انتظار می کشید، مشغول لیسیدن و تمیز کردن خودش شد؛ بوی بلوطها او را به یاد پیتر می انداخت و به او آرامش میداد. بعد مشغول لیسیدن پنجه های زخمی اش شد که درد زیادی هم داشت...
صفحه 24 کتاب روباهی به نام پکس
سبد خرید این کتاب فعلاً فعال نیست
سعی می کنیم این کتاب رو در اسرع وقت موجود کنیم
از این که با شکیبایی همراه ما هستید از شما متشکریم