رویای نیمه شب
مولف (پدیدآور) :سالاری مظفر
آقای مظفر سالاری در کتاب رویای نیمه شب داستانی عاشقانه با زمینه مذهبی را روایت می کند. داستان دلداگی و عشق جوانی اهل سنت به دختری شیعه مذهب که راه رسیدن این دو جوان به همدیگر با موانع و اتفاقات تلخ و شیرین همراه می شود.
در ابتدای کتاب رویای نیمه شب می خوانیم:
از چند پله سنگی پایین رفتم. فقط همین. و در کمتر از یک ماه ، ماجرایی را از سر گذراندم که زندگی ام را زیر و رو کرد. گاهی فکر میکنم شاید آن ماجرا را به خواب دیده ام یا هنوز خوابم و وقتی بیدار شدم می بینم که رویایی بیش نبوده. اسمی جز معجزه نمی توانم روی آن بگذارم. گاهی واقعیت آن قدر عجیب و باورنکردنی است که آدم را گیج میکند. وقتی برمیگردم و به گذشته ام فکر می کنم، پایین رفتن از آن چند پله را سرآغاز آن ماجرای شگفت انگیز می بینم
پدربزرگم می گوید: «بله، ماجرای عجیبی بود، اما باید باورش کرد. زندگی، آسمان و زمین هم آن قدر عجیبند که گاهی شبیه یک خواب شیرین به نظر می آیند. آفریدگار هستی را که باور کردی، ایمان خواهی داشت که هر کاری از دست او برمی آید.»
همه چیز از یک تصمیم به ظاهر بی اهمیت شروع شد. نمیدانم چه شد که پدر بزرگ این تصمیم را گرفت. ناگهان آمد و گفت: «هاشم! باید با من بیایی پایین .» و من ناچار با او رفتم پایین. بعد از آن بود که فهمیدم چطور پیش آمدی کوچک می تواند مسیر زندگی انسان را تغییر دهد.
خدای مهربان، زیبایی فراوانی به من داده بود. پدربزرگ که خودش هنوز از زیبایی بهره ای دارد، گاهی میگفت: «تو باید در مغازه ، کنارم بنشینی و در راه انداختن مشتری ها کمک کارم باشی؛ نه آن که در کارگاه وقت گذرانی کنی.» می گفت: «من دیگر ناتوان و کندذهن شده ام. تو باید کارها را به دست بگیری تا مطمئن شوم بعد از من از عهده اداره کارگاه و مغازه برمی آیی .» در جوابش میگفتم: «اجازه بده زرگری را طوری یاد بگیرم که دست کم در شهر حله ، کسی به استادی من نباشد. اگر در کارم مهارت کامل نداشته باشم، شاگردان و مشتری ها روی حرفم حسابی باز نمی کنند.» با تحسین به طرح ها و ساخته هایم نگاه میکرد و می گفت: «تو همين حالا هم استادی و خبر نداری.»
میگفتم: «نمی خواهم برای ثروت و موقعیت شما به من احترام بگذارند. ارزویم این است که همه مردم حله و عراق، غبطه شما را بخورند و بگویند: «این ابونعیم عجب نوهای تربیت کرده!» به حرف هایم می خندید و در آغوشم میکشید. گاهی هم آه میکشید، اشک در چشمانش حلقه می زد و می گفت: «وقتی پدر خدابیامرزت در جوانی از دنیا رفت، دیگر فکر نمی کردم امیدی به زندگی داشته باشم مرا ببخشد! چقدر کفر می گفتیم و از خدا گله و شکایت می کردم کسب و کار را به شاگردان سپرده بودم و توی مغازه و کارگاه ، بند نمیشدم ....
برشی از کتاب رویای نیمه شب:
و برای آن که زودتر به حمام برسم، راه میانبری را که از میان نخلستانی کوچک میگذشت در پیش گرفتم. ناچار شدم از دیوار کوتاه نخلستان بگذرم. لباسم خاک آلود و دست هایم خراشیده شد.
دلم می خواست وارد حمام که شدم، يقه مسرور را بگیرم و مقابل چشمان متعجب ابوراجح، وادارش کنم به خیانتش اعتراف کند. از خشم، دندان بر هم می ساییدم و میدویدم. کمترین مجازاتش رسوایی بود. آن وقت آرزو میکرد زمین دهان باز کند و او را ببلعد. بعید نبود ابوراجح به خاطر نمک نشناسی مسرور، کنترل خود را از دست بدهد و او را زیر مشت و لگد بگیرد.
به حمام که رسیدم، یکه خوردم. در بسته بود. چند مشتری، جلوی در حمام ایستاده بودند و انتظار می کشیدند. حلقه در را به صدا درآوردم. یکی از مشتری ها گفت: «فایده ای ندارد. هر چه در زدیم، کسی جواب نداد.» از پیرمردی که دکانش کنار حمام بود و زغال می فروخت، پرسیدم ابوراجح کجاست. دست های سیاهش را به هم زد و گفت: «نمی دانم چه خبر شده. اول ابوراجح با دو نفر رفت. بعد مسرور در حمام را بست و رفت تا به خانه ابوراجح سری بزند. مشتری هایی که مجبور شده بودند از حمام بیرون بیایند، ناراحت بودند و غرولند می کردند. مسرور با خنده به آنها گفت نه تنها این دفعه از شما پول نگرفته ام، دفعه بعد هم که به حمام بیایید، میهمان من هستید و با شربت و میوه از شما پذیرایی می کنم آن وقت به من سکه ای داد و گفت «به هر کس آمد بگویم حمام امروز تعطیل است.»
. پیرمرد به طرف مشتری ها رفت و چند جمله ای با آنها صحبت کرد. آنها رفتند. پیرمرد برگشت و گفت: «این بار سوم است که مشتری ها را میفرستم دنبال کارشان. می پرسند چرا حمام تعطیل است. من چه بگویم؟ ابوراجح که چیزی به من نگفت. مسرور هم فقط گفت: حمام تا فردا تعطیل است. شاید هم تا پس فردا. شاید هم تا یک هفته دیگر»
می توانستم معنی خوش مزگی و خنده مسرور را بفهمم. آنجه را نمی توانستم بفهمم این بود که برای چه خواسته بود به خانه ابوراجح برود. هر چیزی احتمال داشت، جز این که بخواهد ابوراجح را جای امنی مخفی کند چاره ای نداشتم غیر از این که به خانه ابوراجح بروم و از ماجرا سر در بیاورم. آیا کسانی زودتر از من، ابوراجح را خبر کرده بودند؟ بعید بود.
سر راه به مغازه پدربزرگم رفتم. او را به انباري عقب مغازه بردم و آنچه تو راه اتفاق افتاده بود برایش تعریف کردم. چنان وحشت کرد که چشمانش گرد ماند. هیچ وقت او را آن طور ندیده بودم. دست و پایش را گم کرده بود. گفت: «فکرکنم آن دو نفری که با ابوراجح رفته اند، مأمور بوده اند. وقتی از...
صفحه 160 کتاب رویای نیمه شب