خرید انواع کتاب قرآن و مفاتیح الجنان با بالاترین تخفیف + طراحی یادبود رایگان حتماً ببینید

ادبیات فارسی

ادیان و مذاهب

اصول دین و اعتقادات

اهل بیت (ع)

سبک زندگی

قرآن

کودک و نوجوان

علوم و فنون

حوزه علمیه

احادیث | ادعیه | زیارت



قیمت پشت جلد: 2400000 ریال
قیمت برای شما: 2,112,000 ریال 12 درصد تخفیف
تاریخ بروزرسانی: شنبه 5 خرداد 1403

توضیحات

 کتاب سربلند داستانی از کودکی تا شهادت شهید مدافع حرم محسن حججی را روایت می‌کند، که به استخدام سپاه درمی‌آید و به‌عنوان پاسدار عازم سوریه برای مجاهدت و دفاع از حرمین می‌گردد. عناصر تکفیری تروریستی داعش، به مواضع جبهه مقاومت حمله کرده و درنهایت محسن توسط عناصر تروریستی به اسارت درمی‌آید و به شهادت می‌رسد و این جنایت را رسانه ایی میکنند.

محمد علی جعفری نویسنده کتاب سربلند در حوزه روایتگری وداستانی از زندگی شهدا فعالیت میکند.او در این اثرش با ابعاد مختلف شخصیتی این شهید آشنا میکند.

کتاب سربلند روایت شهید حججی والا مقام است که پس از 27 سال زندگی زمینی به این شکوه آسمانی شد. روایتی از زبان اطرافیان او که همیشه در کنارش بودند. این کتاب نوشته ی محمد علی جعفری است و توسط انتشارات شهید کاظمی به چاپ رسیده است.

پشت جلد کتاب سر بلند:

«برگشتم به حاج سعید گفتم: «آخه من چطور این بدن ارباً اربا رو شناسایی کنم؟» خیلی به‌هم ریختم. رفتم سمت آن داعشی. یک متر رفت عقب و اسلحه‌اش را کشید طرفم. سرش داد زدم: «شما مگه مسلمون نیستید؟» به کاور اشاره کردم که مگر او مسلمان نبود؟ پس سرش کو؟ چرا این بلا را سرش آوردید؟ حاج سعید تند تند حرف‌هایم را ترجمه می‌کرد. آن داعشی خودش را تبرئه کرد که این کار ما نبوده و باید از کسانی که او را برده‌اند «القائم» بپرسید. فهمیدم می‌خواهد خودش را از این مخمصه نجات دهد. دوباره فریاد زدم که کجای اسلام می‌گوید اسیرتان را این‌طور شکنجه کنید؟ نماینده داعش گفت: «تقصیر خودش بوده!» پرسیدم به چه جرمی؟ بریده‌ بریده جواب می‌داد و حاج سعید ترجمه می‌کرد: «از بس حرصمون رو درآورد؛ نه اطلاعاتی به ما داد، نه اظهار پشیمونی کرد، نه التماس کرد! تقصیر خودش بود...!»»

در بخشی از کتاب سر بلند می خوانیم:

 
پدرم مغازه داشت. قاشق چنگال و سینی می ساختند، از جنس ورشو. مادرم، زنی مؤمن و متدین بود. هر روز بعد از نماز صبح من را می فرستاد کلاس قرآن . من بودم و پنج شش تا دختر دیگر.
 
پدرم بعدها شغلش را عوض کرد و حرفه قالی زنی در پیش گرفت. عمه ام هم قالی می بافت. برای همین باهاشان زیاد رفت و آمد می کردیم. نوه عمه ام را در همین رفت و آمدها میدیدم. شب های جمعه هم خانه شان روضه بود. چای می داد و زیر نظرش داشتم. برای همین وقتی من را برایش خواستگاری کردند، جلدی قبول کردم. خانواده اش در زهد و تقوا شهره بودند. محسن سومین بچه ام بود. بیست و یکم تیر سال ۷۰ اذان ظهر را می گفتند که به دنیا آمد. اذیتی برایم نداشت؛ چه توی بارداری، چه وقتی به دنیا آمد. بچه آرامی بود. سر محسن، دوسه بار قرآن را ختم کردم. حواسم بود که هرجایی هرچیزی نخورم. اسمش را هم خودم انتخاب کردم؛ به یاد محسن سقط شده حضرت زهرا.
 
تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بود. وقتی قرآن یا دعا می خواندم، می آمد می نشست کنارم. علاقه داشت. حدیث کساء و زیارت عاشورا را خودم یادش دادم، ولی قرآن را نه. خودش کم کم بنا کرد یاد بگیرد. توی مدرسه از همان بچگی سر صف قرآن می خواند. شب های جمعه که خانه پدربزرگش هیئت بود، می گفت: «من بخونم ؟» پدربزرگش هم تشویقش میکرد. می گفت: « بخون.» روی صندلی می نشست تا زیارت عاشورا بخواند. پاهایش به زمین نمی رسید. بابای محسن برایش ذوق میکرد. برایم تعریف می کرد: «چراغا رو که خاموش می کنن برا سینه زنی، لباسش رو در میاره و محکم سینه می زنه .» از همان سال های کودکی نماز می خواند و روزه می گرفت. صبح ها که خواهرهایش را برای نماز صدا میکردم، میدیدم محسن زودتر بلند می شود . پدرش هم بعد از نماز صبح، با صدای بلند قرآن می خواند. می گفت: «بذار صدای قرآن تو گوش بچه ها بپیچه.»

ارسال به سراسر ایران
تضمین رضایت

موارد بیشتر arrow down icon
سوالی داری بپرس