سنگی که نیفتاد
کتاب سنگی که نیفتاد اولین اثر آقای محمد علی رکنی است که توانسته برگزیده جایزه داستان نویسی طلاب شود. داستان رمان سنگی که نیفتاد در مورد مردی است که ایمان خود را به دلیل مصائب دشواری که بر او وارد شده از دست می دهد و با این مشکل تا آخر داستان دست و پنجه نرم می کند.
در بخشی از کتاب سنگی که نیفتاد می خوانیم:
از وقتی که ولو شده ام عقب تاکسی و انتظار میکشم که برسم خانه مانينا، نه من، نه راننده حرفی نزده ایم حتی به هم نگاه هم نکرده ایم. حواسش به پول خردهایی است که از جلوی کیلومتر شمار برمی دارد و مرتب شان می کند. بعد از یک روز چرخ خوردن لای ماشین ها و سر و کله زدن با مردم، حق دارد حوصله جواب سلام دادن هم نداشته باشد.
به دو روز ماندنم در عیش آباد فکر میکنم، به سید محمود که وقتی دیدمش باور نمی کردم این همه چیز بلد باشد. همه عیش آباد یک طرف، دیدن جنین بیچاره هم یک طرف. هرچه می گذرد مثل غذایی که جا می افتد بیشتر توی فکر و ذهنم جا باز میکند. مرتب با آن سر بزرگش می آید جلو چشمم.
برمیگردم عقب را نگاه میکنم. یکی از راننده ها سعی دارد زنش را به زور بنشاند توی ماشین. بعدازظهر روز اول نشسته بودیم جلوی اتاق های سید و رو به باغ قلیان خوانسار میکشیدیم. زنش آمد. قلیان را از جلوی سید برداشت و گذاشت جلوی من. به سید گفت: «بار آخر باشد که قلیان میکشی!» زن که رفت سید فهمید هنگ کرده ام. گفت: «سیده است، حرمت دارد، نمی توانم چیزی بگویم.» توی ذهنم دو دو تا چهار تا میکردم که خب سیده باشد، چرا بدرفتاری میکند؟ توی همین حساب ها بودم که سید گفت: «اولش این طوری نبود. مشکل اعصاب پیدا کرد؛ یعنی بعد از مرگ تنها برادرش این طوری شد. خدا را خوش نمی آید روزهایی که خوب و سالم بود را فراموش کنم. گفت باید تحمل کنم. همیشه هم این طوری نیست، گاهی مریضی اش عود می کند.»
گفتم: خیلی سخته که ! گفت: یه جور امتحانه دیگه .»من اگر بودم، هر جور امتحانی هم که بود ولش میکردم. هیچ امتحانی در کار نیست!
صفخه 101 کتاب سنگی که نیفتاد
سبد خرید این کتاب فعلاً فعال نیست
سعی می کنیم این کتاب رو در اسرع وقت موجود کنیم
از این که با شکیبایی همراه ما هستید از شما متشکریم