عروس یمن
مولف (پدیدآور) :پاشاپور زینب
عروس یمن راوی رنج است، رنج واژه ای است روشن که هر انسانی با هر گرایش و قومیت و زبانی طعمی از آن را چشیده است که در این بین بعضی رنج ها ساده و زودگر اما برخی دیگر ماندگار و موثرند و عروس یمن حال منتشر شده تا زندگینامه داستانی خانم فاطمه مومنی (پور حاج احمد) که بانوی مهاجر مقاومت است را به قلم زینب پاشاپور روایت کند.
پشت جلد کتاب عروس یمن:
زن تند تند با مادرم حرف میزد و از پسری که برادر شوهرش بود تعریف می کرد. حرف هایش نه برای مامانم مهم بود و نه من . چون هیچ کدام قصد نداشتیم جواب مثبتی بدهیم با این حال بدم نمیآمد بدانم درباره چه کسی حرف می زنند.
زیر چشمی نگاهی انداختم به پسر جوانی که دورتر ایستاده بود از همان فاصله دور سیاهی رنگ پوستش به چشم آمد صورتم را که برگرداندم و با شیطنت توی دلم گفتم:« صد سال هم که بگذرد من به این سیاه سوخته شوهر نمیکنم.»
در ابتدای عروس یمن:
نه سالم شده بود. مامان خیلی روی حجاب سفت و سخت بود. از همان روزها روسری سر می کردم و لباس بلند و دامن میپوشیدم. موقع نماز هم چادر مادرم را می انداختم روی سرم و کنارش سجاده پهن می کردم.
اما هر چه می کردم نمیتوانستم قید بازی با علی و حسن را بزنم. بازی های دخترانه راضی ام نمی کرد. خاله بازی و معلمی و عروسک بازی حوصله ام را سر می برد، اما وقتی توپ به پایم می رسید، انگار همه دنیا را بهم میدادند. از این رو به آن رومی شدم. یادم میرفت موهایم را از نامحرم پوشانده ام. تمام کوچه را دنبال پسرها میدویدم و سر غروب گشنه و تشنه برمی گشتم خانه. مثل آنها پارچ اب را سر می کشیدم و شبیه از قحطی آمده ها لقمه های دست پیچ مامان را بی انکه درست و حسابی بجوم، قورت میدادم. مادر حرص می خورد. میزد پشت دستش و می گفت: «هاء! کم عمرک فاطمه؟»
پیشنهاد کتاب: عصرهای کریسکان
در بخشی از کتاب عروس یمن می خوانیم:
پرده را کنار زدم و نگاهی توی کوچه انداختم. جز همان مرد ژولیده پولیده ای که کنارتیر برق نشسته بود، هیچ کس دیگری انجا نبود. هر روز مرد می دیدمش، اخلاق میگفت از شوهرش شنیده که او یکی از همان مأمورهای امن سیاسی است و خودش را به دیوانگی زده که صبح تا شب یه لنگه پا آنجا بماند و کشیک بدهد. نمیدانم دنبال چه بودند که این همه زاغ سیاه این خانه راچوب می زدند.
دیروز که ابی علی از امن سیاسی برگشته بود، امی غنیه کلی سین جیمش کرده بود و از زیر زبانش کشیده بود که قول داده اند حسن را آزاد کنند. همین سه روزی که ندیده بودمش دلم به اندازه چند سال برایش تنگ شده بود. وقتی نبود انگار چیز با ارزشی را گم کرده بودم و در به در می افتادم دنبال پیدا کردنش. آن قدر بی قرار دیدنش بودم که هر بار کوثر را شیر میدادم، او هم میزد زیر گریه و خانه را می گذاشت روی سرش. امی غنیه با آنکه حال خودش بدتر از من بود، دلداری ام میداد که حسن را زود آزاد می کنند و این همه قاطی شیر، خون دل به خورد کوثر ندهم.
زنگ در را که زدند جلدی از توی اتاق پریدم بیرون و پله ها را دوتایکی کردم. رسیدم پشت در: حسن بود با برادرش علی. تا دیدمش زدم زیر گریه. به صورتش که نگاه می کردم، تازه یادم می آمد چقدر دلم برایش تنگ شده بود. حسن چشم و ابرو آمد که (زشته جلوی برادرم) اما من دلم می خواست به اندازه همه سه روز ندیدنش اشک بریزم و خودم را خالی کنم. امی غنیه که آمد، اوهم یک دل سیر اشک ریخت و این بار نوبت من بود که آرامش کنم.
حسن میگفت شکنجه اش نکرده اند، اما حس می کردم پای چشمش گود افتاده، البته نه آن قدرها که امی غنیه می گفت. ابی علی از همان روز که از امن سیاسی آمد به پسرهایش گفت تابلوی شرکت را پایین بیاورند. امی غنیه هم هر چه اسباب و اثاث داشتیم همه را جمع کرد و برد توی همان خانه ای که شرکتش کرده بودند. یک حیاط بین خانه جدید و قدیم مان فاصله بود. حالا به جای اتاق یک خانه دست مان بود با چند اتاق بزرگ و آشپزخانه جدا. من از تغییر وضعیت مان خوشحال بودم، اما هر بار چشمم می افتاد به جای تیرهای روی پله، ته دلم خالی می شد. این فکر که اگر یکی از انها خورده بود به حسن و نشسته بود توی قلبش و او را از زندگی ام گرفته بود، مثل خوره می افتاد به جانم. حسن فهمیده بود از دیدن آن نشانه های روی دیوار حالی به حالی میشوم. مدام توی گوشم می گفت: «شک ندارم خدا ماموریتی گذاشته روی دوشم که به خاطرش جون سالم از اون ماجرا به در بردم، تفنگش رو درست گرفته بود روبه روم.....»
صفحه 113 کتاب عروس یمن
سبد خرید این کتاب فعلاً فعال نیست
سعی می کنیم این کتاب رو در اسرع وقت موجود کنیم
از این که با شکیبایی همراه ما هستید از شما متشکریم