کتاب فرانکشتاین نوشته ی ماری شلی و ترجمه ی حسین اعرابی توسط نشر بهنود و در 123 صفحه منتشر شده است.
درباره ی کتاب فرانکشتاین:
نویسنده کتاب را زمانی که ۱۹ سال داشته به رشته تحریر درآورده است داستان از آنجا شروع میشود که یک کشتی اکتشافی در قطب شمال مردی در آستانه مرگ را بر روی یخ های شناور پیدا می کند این ور داستان زندگی خود را برای ناخدای جوان و ماجراجویی کشتی بازگو میکند مرد مورد بحث که ویکتور فرانکشتاین نام دارد یک پزشک و شیمیدان است یات جان بخشیدن به موجودات را کشف می کند و هیولایی شبیه به انسان را می سازد و به او زندگی می دهد اما زمانی که هیولا برمیخیزد ویکتور از ظاهر نفرتانگیز و وحشت می کند و می گریزد و زمانی که به آزمایشگاهش باز میگردد هیولا را فرار کرده می بیند
در قسمتی از کتاب فرانکشتاین می خوانیم:
بیش از هر چیز، دوستانی می خواستم و خواهان محبت بودم. اما مردم را می ترساندم. آنها فکر میکردند بی رحم و خشنم.»
پس از آنکه این حرفهای هیولا را شنیدم، نسبت به او مهربان تر شدم. بله، من او را ساخته بودم. من مسئول شادی و اندوه او بودم. تصمیم گرفتم که به داستان او گوش بدهم. او عازم آن سوی یخ شد، و من به دنبالش رفتم. باران دوباره شروع شده بود. در یک کلبه کوچک کوهستانی کنار آتش نشستیم. هیولا سخن آغاز کرد:
در ابتدا، تنها بودم و گرسنه. کمی لباس از خانه تو برداشتم، اما . سردم بود. خیلی یادم نمی آید، اما جنگل نزدیک اینگولدشتاد را به یاد می آورم. به سرعت یاد گرفتم در آنجا چگونه زندگی کنم. برگ و میوه های درختان را می خوردم و از آب رودخانه می آشامیدم. من کاملا انسان نبودم، بنابراین نیازی به خوراک خوب نداشتم. نمیدانستم کی هستم. نمی دانستم از کجا آمده ام. اما مفهوم حیات را یاد گرفتم. از اواز پرندگان لذت می بردم. چشم هایم نور و تاریکی - خورشید در روز و ماه در شب - را می دیدند.
گاهی سراسر روز را به دنبال غذا میگشتم. نمیدانستم چگونه اتش برپا کنم. نمی توانستم خود را گرم کنم. یک روز، کلبه کوچکی راے بر روی یک تپه دیدم. در آن باز بود، لذا وارد شدم....
سبد خرید این کتاب فعلاً فعال نیست
سعی می کنیم این کتاب رو در اسرع وقت موجود کنیم
از این که با شکیبایی همراه ما هستید از شما متشکریم