لبیک در آسمان
لبیک در آسمان نام هجدهمین سری از کتاب های یاران ناب انتشارات یا زهرا می باشد که بازگو کننده خاطرات شهید عباس بابایی است. شهید عباس بابایی در سال 1329 در قزوین متولد شد و تنها پس از 37 سال عمر با عزت در سال 1366 در یک عملیات هوایی به درجه شهادت نائل شد
ویدئو معرفی کتاب لبیک در آسمان:
آشنایی با شهید بابایی در کتاب لبیک در آسمان:
عباس بابایی چهاردهم اسفند ۱۳۲۹ در قزوین متولد شد. وی دوره ابتدایی و متوسطه را در همان شهر طی کرد. سال ۱۳۴۸ به دانشکده خلبانی نیروی هوایی وارد شد و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی به سال ۱۳۴۹ برای تکمیل دوره خلبانی به آمریکا اعزام گردید.
سال ۱۳۵۱ بود که بابایی به ایران بازگشت و به پایگاه دزفول منتقل شد. او در چهارم شهریور ۱۳۵۱ با دختر دایی خود «صديقه (ملیحه) حکمت» ازدواج کرد. ازدواجی که ثمره ی آن یک فرزند دختر و دو فرزند پسر بود.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران، بابایی سرپرستی انجمن اسلامی پایگاه هوایی هشتم شکاری اصفهان را برعهده گرفت. با شروع جنگ ایران و عراق، عباس بابایی به انجام عملیات جنگی هوایی پرداخت. وی در هفتم مرداد ۱۳۶۰ ضمن ارتقا از درجه سروانی به سرهنگ دومی، به عنوان فرمانده پایگاه هوایی هشتم شکاری اصفهان منصوب گردید.
بابایی در نهم آذر ۱۳۶۲ به درجه سرهنگ تمامی ارتقاء یافت و به او سمت معاونت فرماندهی عملیات نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی محول شد. وی پس از چهار سال رزم در مقام معاونت عملیات نیروی هوایی، در هشت اردیبهشت ۱۳۶۶ به درخواست آیت الله خامنه ای، رئیس جمهور وقت، با حکم حضرت امام خمینی درجه سرتیپی گرفت.
پانزده مرداد ۱۳۶۶ مطابق با عید قربان ۱۴۰۷ قمری روز موعود عباس بابایی بود. در این روز بابایی که به همراه خلبان علی محمد نادری به یک عملیات برون مرزی رفته بود، در راه بازگشت پس از اصابت گلوله ضدهوایی پدافند خودی به گلویش در سی و هفت سالگی شهد شهادت را نوش کرد و لبيک حق را در آسمان گفت.
در بخشی از کتاب لبیک در آسمان می خوانیم:
بیست و دو فروردين ۶۵ بود. بچه ها در شلمچه عملیات داشتند. من در همان منطقه پرواز داشتم. از بالا می دیدم که نیروهای ما بدون سرپناه در دشت پراکنده شده اند. عراق لحظه به لحظه آن جا را میکوبید. در هر متر مربع، ده گلوله می زد. با دیدن این وضع، حالم خیلی گرفته شد. وقتی برگشتم پایگاه، رفتم یک گوشه زدم زیر گریه . عباس آمد پیش من و پرسید: چی شده؟» گفتم: «بچه ها رو دارن قتل عام میکنن.» خودش رفت پرید. وقتی برگشت، بدتر از من شده بود. به پهنای صورت اشک می ریخت. به من گفت: «خودت کارهای لازم رو انجام بده.» بعد هم از پایگاه زد بیرون. از بس تحت فشار بود، نمی توانست یک جا بماند.
یک بار من را همراه خودش برد. شبی بدون مقدمه به من گفت: الباست رو بپوش، بریم به جای خوب.» گفتم: «کجا؟» گفت: «من جای بد نمی برمت.» حسابی شیک و پیک کردم. به سمت ماهشهر حرکت کردیم. بین راه عباس چیزی نگفت. فقط آدرس می داد؛ از این طرف، بپیچ به راست، مستقیم برو. سی کیلومتری از شهر خارج شدیم. کم کم ترس برم داشت. گفتم: «عباس کجا داریم میریم؟» گفت: «فقط برو.»
وسط بیابان بودیم که گفت: «همین جا نگهدار. نور بالا بزن.» آن جا بنایی شبيه مقبره یک امام زاده بود. رفتیم داخل. عباس با سوز دعا می خواند و اشک می ریختیم. نمیدانم آن امام زاده را از کجا پیدا کرده بود. بعد از این هم چند بار رفتیم آن جا. او خیلی با تأکید میگفت: «به کسی نگوکجا میریم.» در عملیات والفجر ۸ همین امام زاده نشانه ای بود برای ما که در نزدیک ترین فاصله با فاو بود. با هواپیما می رفتیم و برمیگشتیم آن جا، دوباره دور می زدیم و می رفتیم،
صفحه 119 کتاب لبیک در آسمان
پیشنهاد کتاب: مناجات الصالحین
پیشنهاد کتاب دعا: هادی الصالحین
سبد خرید این کتاب فعلاً فعال نیست
سعی می کنیم این کتاب رو در اسرع وقت موجود کنیم
از این که با شکیبایی همراه ما هستید از شما متشکریم
سلام قیمت کتاب بروز هست یا نه؟
سلام لطفاً این کتاب رو موجود کنید منتظریم