کتاب "مانیانالند، سرزمین فرداها" داستان زندگی مکس است در شهر سانتاماریا که در آنجا قلعه قدیمی وجود دارد که باعث رخ دادن داستان های جالبی برای مکس می شود. کتاب "مانیانالند، سرزمین فرداها" اثر پم مونیوس رایان می باشد که توسط آیدا عباسی به زبان فارسی ترجمه شده است. این کتاب در قطع رقعی و با 180 صفحه توسط انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است.
آشنایی بیشتر با کتاب مانیانالند، سرزمین فرداها:
در ابتدای کتاب مانیانالند، سرزمین فرداها می خوانیم:
سالها پس از یکی بود، یکی نبود و خیلی پیش از کلاغه به خونه اش نرسید، جایی در قاره ی آمریکا، توی دهکده ی کوچک سانتاماریا و در کشوری به همان نام، پسری از پله های سنگی پلی قوس دار بالا می رفت.
آن پسر توپ فوتبالی را به سمت تک تک برآمدگی های سنگی پل پرتاب می کرد.
از میان یکصد پل این سرزمین، این یکی پل محبوبش بود. وقتی کودکی بیش نبود، پاپا، که استاد سنگ تراشی و پل ساز بود، اسم او را روی کتیبهی پل حک کرده بود تا همه ببینند.
مکسیمیلیانو کوردوبا
مکس، روی پل خودش که بود، دوست داشت از آن بالا برود. از این خوشش می آمد که وقتی به مدخل پل می رسید، سطح آن به شکل گذرگاهی طولانی و پردست انداز در دل ریو ببینادو رخنه می کرد. توپ را زمین انداخت و همان طور که با کناره های صندل راحتی غبارگرفته اش به آن ضربه می زد، تا وسط پل آن را پابه پا کرد...
برشی از کتاب مانیانالند، سرزمین فرداها:
مکس گفت: «بهتره راه بیفتیم.» پتویی که مکس دیشب فرستاده بود، وسط اتاق پهن بود. روی آن بقایای نان و پنیر و جعبه ی کوچکی به اندازه ی یک مشت وجود داشت که روی درش درخت پرنقش ونگاری خراطی کرده بودند. ایسادورا آن را برداشت و داخل جیب لباسش راند، بعد پتو و مواد غذایی را در کیسه ی خرید چپاند.
دخترک آستین ژاکت بوئلو را از مچ به هم گره زد، سرش را از آن حلقه رد کرد و لبه ی لباس را کشید و دور خودش پیچید، گوشه های آن را پشت سرش گره زد و به این ترتیب آغوشی گرم ونرمی روی سینه اش درست کرد. بعد بچه گربه را توی آن آغوشی چپاند. از کجا این کارها را بلد بود؟
آنها برج را ترک کردند و پنهان میان شاخ وبرگهای انبوه و گیاهان شیشه شوی، در صفی یک نفره از مسیری شیب دار و باریک به سمت رودخانه سرازیر شدند. زمین گلی کفش هایشان را در خود فرو می کشید. مکس برگشت و نگاهی به ایسادورا انداخت که حالا دیگر از او جا مانده بود. دخترک دست چپش را در آن آغوشی فروکرده بود، شاید می خواست بچه گربه را ناز کند، و از دست راستش برای گرفتن شاخه ها استفاده می کرد تا خودش را سرپا نگه دارد. مکس خداخدا می کرد آن دختر باعث کند شدن سرعتش نشود...
صفحه 110 کتاب مانیانالند، سرزمین فرداها
سبد خرید این کتاب فعلاً فعال نیست
سعی می کنیم این کتاب رو در اسرع وقت موجود کنیم
از این که با شکیبایی همراه ما هستید از شما متشکریم