معبد زیر زمینی
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
عده ای از انسان ها هستند که شخصیت واقعی خود را دل خاک می جویند. کتاب "معبد زیر زمینی" در قالب رمانی جذاب به قلم معصومه سادات میرابوطالبی به سراغ داستان زندگی شهیدی می رود که در جنگ و عملیات فتح المبین مبتکر حفر کانال بود.
این کتاب از سیر تحولاتی و تغیر در یک شخص سخن می گوید. کتاب "معبد زیر زمینی" توسط انتشارات جمکران در قطع رقعی وبا 163 صفحه به چاپ رسیده است
خرید کتاب معبد زیرزمینی با تخفیف:
15شهریور، در گرمای اندیمشک:
حاجی از قبل میدانست بچه ها در مقر دانشگاه جندی شاپور مانده اند. دانشگاه خالی شده بود و شده بود مقرارتش. همان اول صبح که رسیدیم، رفتیم سراغشان.
دلم شور میزد که جا ماندنم را دست بگیرند و مسخره بازی راه بیندازند، اما هیچ کدام چیزی نگفتند. مثل اینکه از اول قرار بود من و حاجی دیرتر برسیم دنبال حاجی رفتیم مرکز فرماندهی و ما پشت در اتاق منتظر ماندیم.
حاجی دنبال سروان کاظم میرحسینی میگشت. بچه ها برایم تعریف کردند که سروان میرحسینی خودش اهل یزد است و همان اول با معرفی آیت الله صدوقی آمده است رکن آباد دنبال حاجی. از گروه ما، اکبر و حسن و صمد قبلا سروان میرحسینی را دیده بودند.
تقریظ رهبری بر کتاب معبد زیر زمینی:
کتاب معبد زیر زمینی که داستانی گیرا و پر کشش از دوران جبهه های جنگ دارد، به تازگی توسط رهبر انقلاب تقریظ شده است.
بخشی از کتاب معبد زیر زمینی:
حاجی از اتاق که آمد بیرون ، گفت باید برود جایی دنبال سروان میرحسینی. ما همین جا توی پایگاه بمانیم. ناهار هم همین جا می دهند. فقط خیلی توی دست و پای این وآن نرویم.
من و صمد و اکبرو حسن نشستیم روی صندلی گوشه محوطه و به تمرین سربازها نگاه کردیم. سرباز صفر بودند و دور محوطه میدویدند. تازه دیدم پشت سر سربازها حسین و احمد هم دارند میدوند. احمد هم میدوید هم از خنده غش کرده بود. بعد کشیدند کنار و به دیوار تکیه دادند.
سربازها منظم در چهار صف ایستادند و به سمت محوطه پشت ساختمان فرماندهی رفتند. یک دفعه صدای آژیرقرمزبلند شد. از جا پریدیم. نمی دانستیم پناهگاه کجاست. محوطه از آدم خالی شده بود. یک درجه دار از بين پنجره هوار کشید: «پشت ساختمان. بدوید. پناهگاه اونجاست.»..
صفحه 45 کتاب معبد زیر زمینی
pdf رایگان کتاب معبد زیرزمینی:
رودخانه فصلی، قبل از طلوع آفتاب:
بعد از نماز صبح جمع و جور کرده بودیم برویم کانال که دیدم حاجی توی سنگر نیست. فهمیدم سروان میرحسینی آمده و زودتر از ما رفته اند جلو برای بازدید کانال. وقتی ما باروبندیل بستیم تا از سد ابوشریف بگذریم و برویم سمت کانال، حاجی و میرحسینی داشتند برمی گشتند.
چند درجه دار دیگر هم بودند. از روی لباس هایشان اسم هایشان را خواندم. سرهنگ علی رزمی، سرهنگ سليمان جاه، سرهنگ حسنی سعدی. سرهنگ سليمان جاه قدش از بقیه بلندتر بود. با شوخی داشت به ستوان آرام میگفت: «این آرام کانال رو اندازه قد خودش کنده . برای ما کوچیکه.» بعد همه شان خندیدند.
سروان میرحسینی با همه مان حال واحوال کرد و تعریف کرد که کار چقدر خوب شده و از این حرفها. حاجی ماند عقب و ما رفتیم سراغ کانال. این یک هفته آخرسرعت گرفته بودیم و طول کانال خیلی بیشتر شده بود. همين بیشتر شدن طول کانال، باعث شده بود نفس کشیدن هم سخت تر شود. دیگر بیشتر از پنج دقیقه نمیشد توی کانال بند شد. هوا کم می آمد و تندتند جا عوض می کردیم.
نوبت من بود و رفته بودم ته کانال. کلنگ میزدم و شرشر عرق می ریختم. احساس میکردم پوست بدنم چند برابر شده و دارد از شدت گرما درمی آید. زیرپوشم را درآوردم و انداختم روی فرغوني پشت سرم . اگر میشد، پوست تنم را هم میکندم. باید چه کار میکردم؟ چندبار هوا را با صدا دادم توی سینه و نگاهم رفت به سقف... .
صفحه 95 کتاب معبد زیر زمینی