مقر گردویی
اسلحه صادقچه را که با خودم آورده بودم برداشتم. سر نیزه اسلحه خیلی قشنگ بود. تصمیم گرفتم آن را برای اسلحه خودم بردارم اما هرچه تلاش میکردم نمی توانستم. با آن سر نیزه جنگ زیبا تر میشد!...
"مقر گردویی" روایتی چند صفحه ای نیست. کلمه به کلمه کتاب رنجی است که بر روایت کننده گذشته است. پدر روایت می کرد و من، یعنی پسر شاهد رنجش بودم. رنجی که هر روز با من است...
روایت دفاع مقدس باید باشد، اما به اشکال گسترده، در کتاب "مقر گردویی" تلاش شده است تا با ثبت و آرایش کلمات بر روی کاغذ این روایت مطرح شود. این کتاب توسط انتشارات سوره مهر در قطع رقعی وبا 216 صفحه به چاپ رسیده است.
جشنی به واسطه انقلاب:
به مناسبت پیروزی انقلاب، هر سال در بهمن ماه جشن هایی در روستا برگزار می شد. در روستا، طاق نصرت نصب می کردند. در مساجد، درباره انقلاب و مبارزات مردم علیه رژیم پهلوی صحبت می کردند. در مدرسه هم روزنامه دیواری درباره انقلاب درست می کردیم و شرشره می چسباندیم و با بچه ها پیروزی انقلاب را جشن می گرفتیم.
آقای اعوانی نمایشنامه ای درباره مبارزه علیه س تم نوشته بود. تصمیم داشت به مناسبت پیروزی انقلاب در مدرسه با کمک گروهی از دانش آموزان آن را اجرا کند. من هم جزء آن گروه بودم. زمانهایی که کاری نداشتیم پشت کتابخانه روستا تمرین می کردیم.
جای خلوتی بود و مناسب برای تمرین. نمایش درباره گروهی از مردم بود که علیه ستم کدخدای روستا، که نماینده شاه بود، تظاهرات می کردند و در پایان کدخدا از روستا فرار می کرد و کدخدای بعدی از بین مردم انتخاب میشد. من در نمایش نقش یکی از مردم آن روستا را بازی می کردم. بهمن ماه، نمایش را در سالن مدرسه اجرا کردیم.
دانش آموزان و کادر مدرسه خیلی تشویقمان کردند. آقای اعوانی تصمیم گرفت نمایش را در جشنی که قرار بود در سالن ورزشی روستا، به مناسبت پیروزی انقلاب، برگزار شود هم روی | صحنه ببرد. قرار شد باز هم تمرین کنیم. بعد از چند روز، در سالن ورزشی برای مردم روستا هم نمایش را اجرا کردیم که آن هم با . استقبال مردم مواجه شد.
صفحه 40 کتاب مقر گردویی
شیمایی...شیمایی..:
تصمیم گرفتم ترکش را دربیاورم. سرش را روی پای موتورسوار گذاشتم. کسی هم باید دستش را می گرفت. قطعا درد می کشید. سرم نرمالسالين زدم و پنس را محکم کردم و به ترکش گیر دادم. خیلی سفت بود. دوباره تلاش کردم. احساس کردم ممکن است ترکش همراه محتویات چشمش در بیاید.
دست از کار کشیدم و گفتم: «اگر فشار بدهم، ممکن است چشمت بیاید بیرون. اگر برخورد سطحی بود، در می آوردم. اما این خیلی عمیق است و رفته داخل چشمت. باید بروی اتاق عمل. کار من نیست. کار جراح است.» به موتوری گفتم مراعات کند و برساندش بهداری و از قول من پیغام بدهد بفرستندش بیمارستان شهید بقایی اهواز.
مدتی که گذشت بوی سیب را احساس کردم. اهمیتی ندادم. اما بعد از چند دقیقه اکبری فریاد زد: «شیمیایی ... شیمیایی ..» فوری ماسک را از کیفم برداشتم و به صورتم زدم. چهار روز بعد، چند نفر آمدند و از من و چند رزمنده نمونه برداری کردند.
یکی از آنها پرسید: «چند روز پیش حمله شیمیایی شده بود؟» گفتم: «بله. حس کردم داخل گوشم چیزی رفت.» مردی که سؤال می کرد به انگلیسی حرف هایم را ترجمه کرد. مرد دیگری دستگاهی را در گوشم کرد و مدتی بعد در آورد و لای گاز استریل گذاشت. وقتی رفتند درباره آنها پرسیدم. آقای اکبری گفت: «از طرف صلیب سرخ بودند. آمده بودند تا منطقه را بررسی کنند.»...
صفحه 178 کتاب مقر گرویی