کونیکو یامامورا مادری ژاپنی است که بعد از آشنایی با مردی مسلمان ایرانی و ازدواج با او به ایران آمد و مسلمان شد و بعد از آن هم در دوران دفاع مقدس تبدیل به یک مادر شهید شد. کتاب "مهاجر سرزمین آفتاب" که به همت آقایان حمید حسام و مسعود امیر خانی نوشته شده است خاطرات یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران به نام کونیکو یامامورا (سبا بابایی) می باشد. این کتاب توسط انتشارات سوره مهر در قطع رقعی و با 248 صفحه به چاپ رسیده است.
مقدمه کتاب مهاجر سرزمین آفتاب به قلم نویسنده اثر:
مردادماه سال ۱۳۹۳ (آگوست ۲۰۱۴) با گروهی نه نفره از جانبازان شیمیایی برای شرکت در مراسم سالگرد بمباران اتمی هیروشیما به ژاپن دعوت شدیم. در فرودگاه، بانویی محجبه، با سیمای شرقی، به عنوان مترجم گروه، به ما معرفی شد.این سفر سر آغاز آشنایی من با کونیکو یامامورا بود. او در مسیر طولانی پرواز دبی۔ توکیو بیشتر قرآن می خواند و گاهی با زبان ساده و تا حدی نامأنوس خاطراتی برای من تعریف می کرد.
در ژاپن، به هنگام دیدار جانبازان شیمیایی و بازماندگان بمباران اتمی هیروشیما، گوشم به سرفه های جانبازان بود و چشمم به کونیکو یامامورا که حرف های دو گروه را برای هم ترجمه می کرد و گاهی قطره اشکی از گوشه چشمانش جاری می شد و عطش مرا برای شنیدن داستان زندگی اش بیشتر می کرد و من تا آن زمان نمی دانستم که او یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران است.
از همان سال، همواره اندیشه نگارش زندگی این یگانه بانو ذهنم را مشغول کرده بود. بنابراین، طبق قاعدة شخصی ام، پیش از «مصاحبه»، طريق «مصاحبت» و همراهی با راوی را پیش گرفتم و طی هفت سال به هر بهانه و در هر دیدار نقبی به دنیای درونی اش زدم تا در اتفاقات و حادثه ها نمانم. و سرانجام پذیرفت که اسرار ناگفته زندگی اش را بازگو کند.
برشی از کتاب مهاجر سرزمین آفتاب:
وقتی آقای خامنه ای را دیدم، آرزو کردم کاش یک روز امام خمینی را هم ببینم. این آرزو را در مدرسه رفاه برای یکی از همکاران مطرح کردم. او هم با ارتباطی که داشت، برای من نوبت ملاقات گرفت. باورم نمی شد به دیدن امام می روم. آنچه از دین فهمیده بودم به تمامی در شخصیت امام جمع شده بود. اعمال و رفتار او شبیه پیامبران خدا در قرآن بود که توصیفش را خوانده بودم.
وقتی در حسینیه ساده جماران امام را دیدم، اشک شوق در چشمانم حلقه زد. امام در ایوان نشسته بود و یک عرق چین سفید روی سر و یک پارچه بلند سفید روی پایش داشت. صورتش مثل آفتاب می درخشید و با وقار نگاه می کرد. چند نفر از خانم ها صحبت کردند. نفر قبل از من، که همسر شهید بود، صحبتش طولانی شد. نوبت به من که رسید گلویم خشک شد و ضربان قلبم بالا رفت. نتوانستم حتی یک کلمه حرف بزنم. فقط گریه می کردم...
صفحه 183 کتاب مهاجر سرزمین آفتاب