پوتین قرمزها
مولف (پدیدآور) :فاطمه بهبودی
کتاب پوتین قرمزها نوشته خانم فاطمه بهبودی از انتشارات سوره مهر است. این کتاب خاطرات مرتضی بشیری، بازجو و مدیرمسئول جنگ روانی قرارگاه خاتم الانبیا است. در پشت جلد کتاب پوتین قرمزها آمده است: چشم اسرا را بستم و در عقب وانت جا گرفتیم.باد سردی میوزید و سر بی موی سرهنگ از سرما سرخ شده بود. کلاه کاموایی ام را از سر برداشتم و روی سر او کشیدم.سرش را به این طرف و آن طرف گرداند، کلاه را لمس کرد و با صدای بغض آلودی گفت: «شما دیگر چه مردمی هستید!».نمیدانستم بغضش از عذاب وجدان است یا می خواهد عواطفم را تحت تأثیر قرار دهد. جوابی ندادم و چشم دوختم به جاده.صدای سوز گریۂ سرهنگ را در میان زوزه باد می شنیدم.
مقدمه کتاب پوتین قرمزها:
بعدازظهر دلپذیر یکی از نخستین روزهای پاییز ۱۳۹۳ بود که آقای مرتضی سرهنگی، مدیر مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری حوزه هنری پیشنهاد نگارش خاطرات مدیر جنگ روانی ایران و عراق، در سالهای ۱۳۶۵ تا پایان جنگ را به من دادند جست وجوی کوتاهی درباره آقای مرتضی بشیری مرا به نگارش خاطرات وی مشتاق کرد. پس از اولین جلسه دیدار، مصاحبه ها پا گرفت و مدتی بعد پوتین قرمزها متولد شد. داده و این مرتضی بشیری زبان طنازی دارد و لحن خوش مزاح بر کلام۔ او به دقت و سنجیده به سؤال های بنده در مصاحبه پاسخ میداد، و این جنس از حساسیت مرا در ثبت مستندنگاری یاری داد؛ هر چند همین امر، پژوهش را به گزینشی شدن خاطره کشاند. دو بار در بهار مدیر جنگ روانی ایران تحصیلات خود را تا مقطع دکتری ادامه داده؛ هرچند به اتمام و دریافت مدرک آن مایل نبوده است. علاوه بر این، به زبانهای عربی، انگلیسی و پرتغالی مسلط است و زبان های اسپانیولی، ایتالیایی، سواحلی (زبان کشورهای شرق آفریقا)، و اردو را تا حدود زیادی می فهمد
ویدئو معرفی کتاب:
پیشنهاد کتاب: عصرهای کریسکان
بخشی از کتاب پوتین قرمزها:
آفتاب نیمروزی دی ماه به میانه آسمان نرسیده بود که افسری عراقی، با سبیل قيطونی، از آنها که می خواهند تیپ کلارک گیبل را تداعی کنند، وارد سوله اطلاعات پل مارد شد. سرهنگ موهای فرفری پرپشتش را پله ای شانه کرده بود. رنگش پریده و لبهایش سفید بود و برای مخفی کردن ترسش لبخندی مصنوعی را به لب نشانده بود - که بیشتر به زهرخند می ماند. با صدای ضعیفی، که به لهجه مردم نینوا شباهت داشت، سلام کرد.به صندلی اشاره کردم؛ ولی او روی زمین نشست. فهمیدم در بازجویی مقدماتی همکارانم روی زمین نشسته بودند و او با این کار می خواست خودش را بی تکلف نشان دهد و من را متأثر کند. برگه بازجویی مقدماتی او را از روی میز برداشتم و روبه رویش نشستم. مطالبی را که در معرفی او آمده بود از نظر گذراندم:اهل موصل، بازنشسته، ریاست حراست کارخانه ای را بر عهده داشته و او را به زور به جبهه آورده بودند...»شق و رقی خود را، حتی در حال نشستن، از دست نداده بود. - نظامی منضبطی به نظر می رسید.
صفحه 195 کتاب:
برای کوتاه کردن دست جمیل احمد از امکان فرار، او را به اهواز برگرداندیم. از طرفی، پزشکها آب پاکی را روی دست ما ریخته بودند که امکان جراحی موفق دست او وجود ندارد و این کار به صلاحش نیست؛ چون عملکرد آن دست برای همیشه از بین خواهد رفت. گلوله از مچ زیر پوست رفته بود که لازمه برداشتن آن، بریده شدن عصب های دستش بود.
شیطنت های جمیل احمد در اهواز همچنان ادامه داشت. منصب افسر فرار به خود داده و تمهیدات فرار سه نفر وليد علوان حمادی العگیلی، معاون فرمانده تیپ ۹۵ ارتش عراق؛ سرهنگ وطبان ترکی احمد؛ و ستوان سعد تكریتی، که در منفور بودن به جمیل احمد شباهت داشت را فراهم کرده بود. آنها لباس بسیجی تهیه و در آشپزخانه جاسازی کرده بودند. غذای برادران و اسرای کمپ دائم پادادشهر از بیرون تهیه می شد و در آشپز خانه اردوگاه فقط غذا توزیع و سرو می شد. از این رو، جز در زمان صرف غذا در آنجا خبری نبود. آنها از این موقعیت برای مخفی کردن لباس بسیجی استفاده کرده بودند.
از طرف دیگر، اسرا در اردوگاه دائمی آزاد بودند و بعد از سرشماری به استراحتگاه نمیرفتند. آنها می توانستند آزادانه در حیاط قدم بزنند؛ به خصوص شب های مناسبتی که با خواندن قرآن و دعا شب زنده داری می کردند. پروژکتورهای حیاط روشن بود و اسرا دو سه نفری گرد هم می نشستند و حرف می زدند. آنها از این فرصت استفاده کردند، به آشپزخانه خزیدند، و از تهویه هوای اشپزخانه خود را به کوچه پشتی اردوگاه رسانده، و فرار کرده بودند. از میان آنها، وطبان ترکی احمد در عملیات طریق القدس اسیر شده بود و مدت زیادی از اسارتش میگذشت.
صفحه 312 کتاب:
به همکار عرب زبانم رو کردم و گفتم: «مگر نگفتم فقط افسران ارشد بیایند داخلی اشاره کردم به علی حسین عويد و گفتم: «پس، این گروهبان سه اینجا چه کار می کند؟!»
تا آمد به زبان بیاید، او را از جمع بیرون کشیدند و جلوی افسرانی که زیردست او بودند از سالن بیرون بردند. چاره ای نبود. باید هیمنه او را فرو می ریختم؛ وگرنه با موضعی که گرفته بود، نه فقط حاضر به صحبت نمی شد که خود فتنه ای به وجود می آورد. گفتم او را ببرند بالای یکی از تپه های خاکی اطراف و رهایش کنند. وقتی بالای سرش رسیدم، مثل يتيم ها دستش را روی سرش گذاشت. خرد شده بود.
گفتم: «گروهبان، این درجه را از کجا آوردی؟»
ناله زد: «من را تحقیر نکن.»
گفتم: «پس مثل بچه آدم حرف بزن!»
جلویش یک نقشه گذاشتم و گفتم: «یک کلمه به من بگو گردانهای توپخانه تان کجاست؟»
با تردید نگاه می کرد. دست برد روی نقشه و سه گردان توپخانه را، که حلبچه را ویران کرده بودند، نشان داد. سه توپخانه با آن فاصله برای مساحت حلبچه زیاد بود و این ذهنم را درگیر کرده بود. اطلاعاتی هم درباره دو تیپ بالای دربندیخان داد. این اطلاعات را از یک نایب ضابط هم به دست آورده بودم. تا اینجا موفق شده بودم او را به حرف بیاورم و او با صداقت پاسخ سؤالاتم را بدهد.
گفتم: «تا اینجا گروهبان یکمیات ثابت شد؛ چون اینها را یک گروهبان سه هم به من گفته بود. حالا بگو چه شد صدام دستور شیمیایی زدن به حلبچه را داد؟ »
من و من کرد: «قرار بود من به فرماندهی اعلام کنم کی می توانند . حلبچه را بمباران شیمیایی کنند...»
- خب...