چریک مستندی داستانی و تاریخی است. جانباز حسین فاضلی که در این کتاب با نام محمدرضا معرفی شده است تا سال ۱۳۶۴ خدمات تانک بود و بعد خدمت او فراتر از خطوط مقدم رسید. این کتاب صرفا نوشته شده است تا وقایع مکنون جنگ تحمیلی ایران را برای شما بازگو کنند خوب است اگر نسل جوان کشور بدانند سالها قبل از تولد آن ها پدران و پدر بزرگان اجدادشان چگونه برای حفظ این مرزها و ساکنانش و ارزشهای آنها سینه سپر کردن و جان از کف دادن و صد افسوس اگر همه اینها روزی بی ارزش شمرده شود چریک نوشته شده تا یاد این مردمان دلیر را دوباره زنده کند.
آشنایی بیشتر با داستان چریک از زبان نویسنده کتاب:
دیرگاهی بود که خاطرات وقایع جنگ در سرم پیچ و تاب می خوردند. آنها را از زبان پدرم شنیده بودم و هرچه بزرگتر میشدم، جذابیت آن ها برایم بیشتر میشد تا جایی که تصمیم گرفتم برخی از آنها را به رشته تحریر درآورم. فقط توانستم بخشی از آنها را بنویسم، نه از این بابت که در مقایسه با بقیه خاطرات برتری داشته باشند، بلکه از حدود توانایی های من خارج بود که حضور پدرم در جبهه های حق علیه باطل را از سال ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۷، در کتابی واحد بگنجانم. او همچنین از سال ۱۳۶۷ تا ۱۳۷۰ در شهرک مرزی سومار، مرزبانی میداد و به همراه نیروهای ، خطوط مرزی کشور را کنترل می کردند.
حسین فاضلی که در این کتاب با نام محمدرضا معرفی شده است تا سال ۱۳۶۴ خدمه تانک بود و بعد خدمت او فراتر از خطوط مقدم رسید و در جایگاه فرمانده دست شناسایی گردان ۲۳۱ تانک ارتش، منصوب شد. روزهای بسیار دشواری را در خاک عراق سپری کرد؛ میان آنها رفت وآمد کرد و در صف غذای آنها ایستاد؛ شناسایی عملیات های بسیاری را برعهده داشت که خود نیز در آنها شرکت کرد و در کنار سایر دلاورمردان ارتش جمهوری اسلامی ایران جنگید. او در سال ۱۳۶۶ در دوره های استادی چریک و ضدچریک ارتش شرکت کرد و با اختلاف ۲ امتیاز از صد امتیاز، موفق شد رتبه دوم را کسب کند. از آن پس در مناطق عملیاتی با نام «حسین چریک» شناخته می شد؛ نام روی جلد کتاب نیز برگرفته از همین عنوان است.
چریک، مستندی داستانی و تاریخی است. با همه توانم کوشیده ام جملات را به نحوی بنویسم که ارزش آن را داشته باشند تا خواننده وقت با ارزش خود را برای خواندن آنها صرف کند. جملاتی که در کنار یکدیگر وقایع مهم تاریخ ایران را در ذهن شما بزرگواران به تصویر می کشند؛ افسوس اگر من و شما در این سرزمین متولد شویم و تاریخ حماسی آن را ندانیم و چشم از جهان فروبندیم. این کتاب صرفا نوشته شده است تا وقایع مکنون جنگ تحمیلی ایران را برای شما بازگو کند. خوب است اگر نسل جوان کشورم بدانند سالها قبل از تولد آنها، پدران و پدربزرگان و اجدادشان چگونه برای حفظ این مرزوبوم و ساکنانش و ارزش های آن ها سینه سپر کردند و جان از کف دادند و صدافسوس اگر همه اینها روزی بی ارزش شمرده شوند.
پیشنهاد کتاب: عصرهای کریسکان
پشت جلد کتاب چریک:
فشنگ گذار دوید به سمت تانک تا برود بالا. گلوله ای خورد به قمقمه ام و از دستم رها شد. نشستم روی زمین چشم گرداندم و دنبال فشنگ گذار گشتم سرم را کمی این طرف و آن طرف کردم تا اینکه او را دیدم. پوتین هایش از کنار شنی تانک زده بود بیرون رفتم بالای سرش بی حرکت بود خوابیده بود روی زمین... یک خواب طولانی! همه خوابشان می آمد. پلک که میزدی یک نفر می خوابید صورتت را برمیگرداندی چند نفر خوابیده بودند!
خسته بودند...
در بخشی از کتاب چریک می خوانیم:
رزمنده ها زیر تانک ها را گود کرده بودند تا آنجا استراحت کنند! فضا به اندازه کافی برای نشستن بود. من اما خوابیده بودم روی برجک تانک و خسته تر از آنی بودم که بخواهم خودم را تکان بدهم. مگسهای لعنتی رهایم نمی کردند. چه می خواستند از جانم؟ هیچ صدایی نمی تواند بدتر از وزوز مگس باشد. وحشتناک است. به خصوص که دلت نخواهد حتی حرکتی بکنی تا خواب از سرت بیرون برود. فلان فلان شده ها... شاید اگر نامشان را میدانستم صدایشان می کردم؛ احساس می کردند کمی احترام سرشان گذاشته ام و مثلا می گفتم فلانی و فلانی لطفا تنهایم بگذارید، آنگاه میرفتندا عجب افکار مسخره ای به سراغم آمده بود. دوباره دستم را مقابل صورتم تکان دادم و بی حرکت شدم، به امید اینکه این بار می روند؟
در همین لحظه، صدایی خیلی وحشتناک تر از آنها آرامشم را از هم پاشید و هر تکه اش را به سمتی پرتاب کرد. آتش تهیه عراق شروع شده بود. خمپاره ها یکی بعد از دیگری در آسمان نعره می زدند و بعد کوبیده می شدند روی زمین! زیر پای مان به لرزه افتاده بود. رزمنده ها از زیر تانک فریاد می زدند:
«محمدرضا... محمدرضا... پاشو عراق داره نخود میریزه.» کر نبودم که، خودم میشنیدم! از بالای تانک به سرعت پریدم پایین. فشنگ گذار و بیسیم چی وتوپچی زیر تانک سنگر گرفته بودند. توپخانه عراق آتش میریخت در اطراف مان و همه جا پر شده بود از دوده و خاک. صدای خمپاره ای در اسمان کش آمد، به سرعت خوابیدم روی زمین، درست کنار تانک. در فاصله ای نه چندان دور کوبیده شد روی خاک و در کسری از ثانیه، مشتی دود سیاه از زمین بلند شد، چند متر را بالا رفت و بعد از هم گسیخته شد.
فریاد زدم:« برید زیر تانک اون وری، می خوام بشینم توی تانک گلوله بزنم...»
صفحه 69 کتاب چریک
پیشنهاد کتاب: مفتاح الصالحین
سبد خرید این کتاب فعلاً فعال نیست
سعی می کنیم این کتاب رو در اسرع وقت موجود کنیم
از این که با شکیبایی همراه ما هستید از شما متشکریم