کتاب آدم های خانه عنقا
کتاب "آدم های خانه عنقا" مجموعه داستان های کوتاهی از ده نویسنده جوان با موضوعات اجتماعی و پیرامون خانواده است. این مجموعه در کارگاه داستان دفتر نشر معارف و زیر نظر محمدرضا شرفی خبوشان تهیه شده است.
پشت جلد کتاب آدم های خانه عنقا:
ضرب صدا آن قدر زیاد است که به دیوار می خورم. مادر نزدیک راهرو با صورت به زمین می افتد. مردی تفنگ به دست که اورکت و پوتین پوشیده، در آستانه در حیاط ایستاده و دستش را از روی ماشه بر نمی دارد.
او را همین چند دقیقه پیش دیده ام. دست هایم را روی گوش هایم می گذارم و با تمام توانی که در عمرم جمع کرده ام جیغ می کشم. باز هم جیغ می کشم.
انگار می خواهم با صدای جیغم این تصویر وحشتناک پاک شود. اما پاک نمی شود. همه جا سرخ است. سرخ سرخ! باز جیغ می کشم. تلو تلو می خورم و جلو می روم. قلبم بیرون سینه ام می زند. درست کف حیاط...
همان جا که گلنار روی سینه بابا افتاده و چشمانش به گل های توی باغچه خیره مانده.. صورت بابا... حتی ریش هایش هم سرخ است.
لق زنان جلو می روم. بوی باروت از توی بینی ام بالا می رود و تمام مغزم را می گیرد. سرم پیج می رود. لب ایوان زانو می زنم و سر می خوردم پایین. خودم را روی زمین می کشم. گلنار چقدر ساکت است! انگار دروغی هولناک شنیده باشد، مبهوت روی سینه بابا چسبیده. صدایم بالا نمی آید :« بابا!....»
گزیده ای از کتاب آدم های خانه عنقا:
پیرمرد بود که توی آن مه و باران و سرما، مثل نقالها، ایستاده بود و شاهنامه می خواند. دندانهایم به هم می خورد و زانویم را مثل بچه ها بغل گرفته بودم و لابه لای رعدها، به شعر خواندن پیرمرد، گوش تیز کرده بودم. سکوت شد. باد، گاهی تند میشد و پشنگه آب را به صوژم میزد. پیرمرد انگار که توی خانه خودش باشد، بی خیال این اوضاع، با خنده گفت: «دیدی حالا فکر کردی فقط صلوات بلدم پدرصلواتی؟»
دوباره سکوت شد. انگار پیرمرد می دانست که من شاهنامه را خوب بلدم؛ وگرنه میگفت که چرا این شعر را خوانده. یا حداقل یک جوری از من می پرسید که میدانم آیا ضحاک نمرده و یک جایی همين دور و برها زندانی است یا نه. پیرمرد نگفت. نپرسید. آن قدر سکوت کرد که حس کردم باد و پشنگه باران جایش را پر کرده. پیرمرد، غیبش زده بود.
کله کشیدم. سنگ گرد بود و میشد از رویش رد شد. خزیدم رویش و لیز خوردم آن طرفش. نخواسته بودم که بلغزم. که لیز بخورم. اما خورده بودم و حالا می رفتم طرف مه، پايين سنگ. شاید میافتادم توی حلقوم دره ای، یا پرت میشدم روی سنگی آن پايين.
جای دیگری نبود که پیرمرد رفته باشد اگر برگشته بود، از جلوی من باید رد میشد. و اگر ادامه داده بود، تنها راه همین بود که من داشتم پرت میشدم تویش تن سنگ را رها کردم. یا شاید نتوانسته بودم که بچسبم. گذاشتم که بروم. گذاشتم که پرت شوم. افتادم، درست همان جایی که پیرمرد رویش پا گذاشته بود. پا گذاشته بود نه مثل من، جوری که خودش بلد بود که نیفتد....
صفحه 50 کتاب آدم های خانه عنقا