کتاب به من نگو فرمانده
مولف (پدیدآور) :نجمه السادات موسوی بیوکی
شهید در دوران زندگی اش، با تن و جان خود در خدمت اسلام است و پس از شهادت با ایجاد فضای معنوی به جامعه اسلامی خدمت می کند... بررسی زندگی و اقدامات شهید محمود حاج مهدی ئی از خاطره انگیزترین طرح های زندگی نامه داستانی فرماندهان دوران دفاع مقدس بود.
این شهید بزرگوار از افرادی بود که می توان گفت نور و اراده اش در به ثمر رسیدن این اثر نقش پررنگی داشته است. کتاب "به من نگو فرمانده" به قلم نجمه السادات موسوی بیوکی روایتی از زندگی شهید محمود حاج مهدی ئی می باشد.
جاده از زمین تا آسمان...:
چند روزی که اهواز بود هم به سرعت گذشت و باید بر می گشت بانه، برای سرکشی به کارها.
هیچ کس باورش نمی شد که به آن زودی ها بتواند دل بکند از عالیه خانمش و برگردد بانه. همیشه می گفت جان در خانه منتظر است. همیشه توی صحبت هایش می گفت بعد از رضایت خدا دنبال رضایت دل عالیه خانم است. به همه هم میگفت درست است که جبهه آمدن وظیفه همه ماست؛ ولی این انجام وظیفه اگر با رضایت زندگی نباشد، درست نیست.
خودش هم خیلی هوای عالیه خانمش
را داشت. همیشه موقع رفتن از خانه می گفت: «عالیه خانم، زن . ظریفه. یه موقع من اهواز نیستم، نری دنبال کارای سنگین. صبر کن تا خودم برگردم.»
قبل از برگشتن به بانه و رفتن به مأموریت ها، خودش برای خانه خرید می کرد که عالیه خانم اذیت نشود. گاهی می شد که اهواز باشد و چند روز و چند هفته حتى وقت نکند برگردد خانه و همان جا می ماند در قرارگاه؛ مگر آنکه عاليه خانم میگفت: «تنهام، برگرد.» موقع رفتن به مأموریت مثل همیشه گفت: «به خدا نمدونم اگه بحث جنگ نبود و پای یه مملکت وسط نبود، چی باعث شد من برم از پیشت.»
صفحه 197 کتاب به من نگو فرمانده
گزیده ای از کتاب به من نگو فرمانده:
ساعت ۱۰:۰۰ شب بود که همه خوابیده بودند. عالیه و سعیده خانم و دختر خواهرش توی یک اتاق کنار هم نشسته بودند و بچه ها را هم کنار خودشان خوابانده بودند. داشتند آهسته و زیرلبی با هم حرف می زدند که ناگهان هر سه بچه با هم شروع کردند به گریه کردند.
پسر علی محمد هم کنار بشرا و زهرا خوابیده بود. هر سه از گریه سیاه شده بودند. هر کدام یکی از بچه ها را بغل گرفته بودند و توی بغل تکان می دادند تا آرام شوند. عالیه از اتاق دویده بود بیرون تا صدای گریه بچه بقیه را بیدار نکند. بقیه هم پشت سرش بچه به بغل دویدند بیرون.
به سالن که رسیدند، صدای گریه بچه ها قطع شد. خودشان هم میخکوب ایستادند سر جایشان. آن عطر آشنا پیچیده بود توی اتاق. عالیه میخکوب شده بود سر جایش. فکر می کرد اگر دو سه قدم دیگر هم بردارد، روح از تنش خارج می شود.
بچه اش را محکم بغل کرد و توی دلش گفت: «من این بچه رو نتونم تنها بذارم. مگه من نگفتم هر وقت رفتی، منم ببر؟ چرا بدون من رفتی؟ مگفتی هر وقت مصلحته.» سعیده خانم هم توی اتاق بود که عالیه چرخید طرفش و پرسید: «زن داداش، من برم یا نرم؟» مات مانده بودند که این حرف های عالیه چه معنایی دارد.
صفحه 180 کتاب به من نو فرمانده