کتاب بوی نم باروت
مولف (پدیدآور) :حسین زحمتکش زنجانی
شرح رفاقت و شهادت دلیرمردان این مرزوبوم باصفاست. روایت انسان هایی که هر یکشان به تنهایی برای اسوه بودن کافی اند. کتاب "بوی نم باروت" حکایت عاشق پیشگی زائر جبهه هاست؛ زائری که هر چند بیشتر مواقع تفنگ نداشت اما هیچ وقت باروتش بوی نم نگرفت.
حاج شیخ مرتضی خاکسار بیشتر حضورش در جبهه را از جنوب تا غرب، هورالعظیم و جزیره مینو تا سومار و قصر شیرین، از همراهی با کمیته و جهاد سازندگی تا سپاه و ارتش، با لباس روحانیت تجربه کرده به قول خودش :«هرجا می رفتم، سنگ صبور رزمنده ها بودم.»
پیشنهاد ما: کتاب داداش ابراهیم
مقدمه کتاب بوی نم باروت:
شیخ قصه ی ما، زندگی اش الآن باکتاب و قلم است و سر و کارش با حوزه ی علمیه. چیزی نمانده شصت سالش تمام شود. چهار فرزند دارد؛ دو دختر و دو پسر به نام های فاطمه، محمدعلی، محمد حسین و زینب. تخصصش در حوزه ادبیات عرب است.
عالم فقاهت را خوب می شناسد و به علوم حوزوی اشراف دارد. استاد حوزه ی علمیه ی قم است و با مرکزتدوین متون درسی حوزه های علمیه همکاری مستمر دارد. مدارس علمیه ی امام موسی کاظم و رشد، و همچنین مؤسسه ی آموزش عالی حوزوی تربیت مدرس، مراکزی هستند که او در آن ها تدریس می کند.
علاوه براین، هرازگاهی نیز از قم دل میگند و برای تبلیغ آیین مقدس اسلام و مکتب اهل بیت ، جسم مادی را با تحمل رنج سفر به دوردست ها آب دیده میکند.
بوی نم باروت، حکایت عاشق پیشگی زائر جبهه هاست؛ زائری که هرچند بیشتر مواقع تفنگ نداشت، هیچ وقت باروتش نم نگرفت. به اعتقاد استادش حاج آقا مجتهدی که عمری شاگردی اش را کرده، عمامه و عبا وقبا و لباده و پیراهن یقه آخوندی اش، برای جبهه کارتانک را می کرد.
لحظه ای تردید به خودش راه نداد. همیشه پا در رکاب بود؛ بهار و تابستان و پاییز و زمستان هم برایش فرقی نداشت. راوی، خودش هر چه را دیده، آزموده؛ و هر چه را شنیده، به سنگ محکش زده تا راست بیاید.
اینجاست که با آنچه در این مدت، در احوال شیخ خاکسارمان کاویدم، به جرأت می توانم بگویم او خاک جبهه را سرمه ی نگاهش کرده تا همه چیز را با سفید ببیند، یا مایل به سفید. روی رنگ ها خاک تربت پاشیده و فقط سادگی به چشمش می آید. شیخ مرتضی، به حوزه که رفت، خاکسار شد، و وقتی پایش به جبهه رسید، خاکستر شد. دیگر خودش نبود.
گزیده اول از کتاب بوی نم باروت:
دیگر چیزی به غروب نمانده و خورشید در حال رخ پوشانی بود. به هر ضرب و زوری، صندلی های به هم چسبیده ی اتوبوس و قار و قور شکم مان را تحمل کردیم و رسیدیم نزدیکی های خرم آباد. هنوز ناهار نخورده بودیم. هر چه صبح خورده بودیم، همان بود.
دیگران را نمیدانم؛ ولی من که داشتم از گرسنگی پس می افتادم. نرسیده به شهر، اتوبوس ها مقابل تپه ای ایستادند. رفتیم نشستیم بالای تپه. خانه های شهر از دور پیدا بود. دور و اطراف، پر بود از غذاخوری های بین راهی. بوی کباب، مستم کرده بود. از خستگی درازکش افتادم. آسمان، قرمز بود؛ به رنگ خون. حرارتش بدجوری زده بود بالا.
سرم را با بی حوصلگی چرخاندم. نگاهم از آسمان به دکه ی کوچکی در پایین تپه افتاد که صاحبش چند سیخ چنجه گذاشته بود روی کباب پز، و داشت باد می زد. از شلوار بادکنکی و موهای فرفری بلند و سبیل های پرپشتش دانستم محلی است. سرش به کار خودش گرم بود.
زیر لب، چیزهایی زمزمه می کرد که من فقط آهنگش را می شنیدم. گرمای کباب پز، حسابی عاصی اش کرده بود. گاهی دستمالی از جیب شلوارش در می آورد و عرق های سر و صورت و پشت گردنش را پاک میکرد.
هوس افتاد به جانم. توی دلم گفتم: چه می شد اگر یکی از این سیخها مال من بود و چنجه هایش را به دندان می کشیدم؟
حاجتم، زودتر از آنچه فکرش را میکردم، برآورده شد. چیزی نگذشت روح الله از همان دکه، نفری یک سیخ چنجه و دو تا نان لواش گرفت و به ما داد. همان بالای تپه، چهارزانو نشستم ودلی از عزا درآوردم.
صفحه 150 کتاب بوی نم باروت
گزیده دوم از کتاب بوی نم باروت:
کم کم داشتم با مجروحیتم کنار می آمدم. نگاهم به دنیا عاشقانه تر شده بود. دو سه روز قبل از اینکه از بیمارستان ۵۰۱ ارتش با یک انگشت کمتر مرخص شوم، تولد بیست سالگی ام را تک و تنها روی تخت بیمارستان پشت سر گذاشته بودم. حال خوشی داشتم.
توی خلوتم، روزهایی را که از سر گذرانده بودم، یکی بعد از دیگری مرور می کردم. از کف بازار رسیده بودم به حوزه؛ از پای سفره ی انقلاب به جنگ. نمی توانستم خوشحال نباشم. حالا حسم این بود که وقتش شده دنیای پرتب وتاب درونم را هم عوض کنم. دینم ناقص بود؛ باید کاملش میکردم.
توی فامیل، اولین کسی بودم که طلبه شده بودم. همه حساب ویژهای روی من باز می کردند؛ از عمه ها و عموها بگیر تا خاله ها و داییها و بچه هایشان. هرجا به شبهه ای، اشکالی چیزی برمی خوردند یا سؤالی داشتند، یکراست می آمدند سراغ من.
اول انقلاب بود و شور و حال اسلامی بین همه موج می زد. انگار مردم، تازه فهمیده بودند چیزی به نام اسلام هم هست. قبل از انقلاب، همه مسلمان بودند؛ اما خیلی ها تحت تأثیر رژی طاغوت، هنوز ظرافت های اسلام را درک نکرده بودند. نمی دانستند اسلام فقط نماز و روزه نیست؛ چیزهای دیگری هم دارد.
انقلاب که شد، نگاه مردم هم به دین عوض شد. این را منی که طلبه بودم، خوب می فهمیدم. چند روز قبل از اینکه برای اولین بار راهی جبهه شوم، دایی یوسف پیشنهادی به من داد که برایم جالب توجه بود؛ این که یک کلاس خصوصی آموزش عربی برای فامیل بگذارم.
منظورش، اقوام مادری بود. من هم قبول کردم. قرار شد هفته ای دو بار، در خانه ی مادربزرگ توی جوادیه جمع شوند، و بروم به آنها عربی بگویم. غیر از دایی یوسف، دایی محمد و خاله خدیجه و چند تا از دخترخاله ها و پسرخاله ها هم بودند. دایی محمد و خاله خدیجه تقریبا هم سن وسال خودم بودند. با آنها احساس آسودگی می کردم.
صفحه 320 کتاب بوی نم باروت
پیشنهاد ما: کتاب توحید مفضل