کتاب خسرو شیرین نوشته خسرو باباخانی
مولف (پدیدآور) :خسرو باباخانی
این بار «خسروِ شیرین» روایت نوجوان تهرانی ساکن آبادان است که اولین عاشق شدنش را در 16 سالگی تجربه می کند و این آغاز عاشق شدن های عجیب و پرحادثه اوست. اما تا کجا این عاشق شدن های خسرو ادامه دارد؟ آیا خسرو، شیرینش را پیدا می کند؟
پیشنهاد ما: خرید کتاب صبح شام
هفت ماچ آبدار:
خدای من! هفت بار؟ آن هم آبدار؟ همه بچه ها در سکوت ایستاده بودند به تماشا. خواستم بگوییم گور پدر خبر و مژدگانی اما دیر شده بود. همه داشتند نگاه می کردند. انگار دور از مرام و معرفت بود. سید دوباره از ته کلاس غرید: «اوهوی کاکا رافی...»
با کف دست به سید اشاره کردیم، کوتاه بیاید. نمی دانستیم چرا سید این قدر هوای ما را دارد. ما جلوي جلو می نشستیم، سید ته ته کلاس. ما شاگرد اول بودیم و سید به ضرب چاقو و پنجه بکس و زنجیر و تهدید دبیران و ناظم و مدیر نمره قبولی میگرفت؛ آن هم ناپلئونی. ما همیشه خدا منظم بودیم و سید نامنظم. همیشه خدا یک جفت صندل، شلوار لی پاره و وصله دار و یک بلوز مانتیگل سبزرنگ تنش میکرد. هیچ وقت خدا کتاب و دفترو قلم دستش نمیگرفت. نوچه زیاد داشت که برایش ببرند و بیاورند. ماسر ساعت می آمدیم، سید هروقت عشقش میکشید می آمد. می آمد و صاف می رفت ته کلاس و روی صندلی اش چمباتمه يا گرگی به قول مادرمان می نشست.
ما عاشق بودیم، سید عاشق نبود. موی سرش سیاه و لخت بود که تا وسط پیشانی بلندش حتی پایین می ریخت. صورتش کشیده و لاغر بود که با وجود جای زخم بدجوش خورده چاقو از زیر گونه راستش تا نزدیک فک، بازهم دوست داشتنی بودا زیبا بودا تماشایی بودا چشم های سید معركة داشتند غوغا! عمیق، سیاه، بسیار هوشمند و همیشه آماده باریدن.
صفحه 28 کتاب خسرو شیرین
در بخشی از کتاب خسرو شیرین می خوانیم:
نزدیک ظهر بود، آفتاب بود اما هوا سرد بود. سوز برنده ای از لابه لای درختان لوله می شد و بدنمان را شلاق کش میکرد. یک پیراهن و شلوار پارچه ای نازک و راه راه تنمان بود فقط. سعی می کردیم هرجور شده جلوی لرزمان را بگیریم تا مأمور همراهمان خیال نکند، ترسیده ایم! راهی که میرفتیم پیچ در پیچ بود، فرش شده با بلوک های سیمانی. راه زیادی رفتیم تا رسیدیم به همان ساختمان سه طبقه، با آجرهای قرمز چرک مرده کنار استخر متعفن؛ داخل شدیم بازهم راهرو و اتاق ها و درها. این راهروها بزرگ و دلباز و روشن بودند. درها هم آهنی نبودند، چوبی بودند. رفتیم طبقه دوم. کنار آخرین در سمت راست ایستاد. انگشت میانه دست راستش را خم کرد و چند ضربه به در زد. صدای آمرانه آمد: «داخل شو.»
داخل شدیم. مأمور همراه ما به محض ورود، بازویمان را رها کرد. محکم پا کوبید و خبردار ایستاد. درست مثل چوب خشک. روبه رویمان میز چوبی بزرگ بود به رنگ کرم مات و منبت کاری شده . خدایا خیلی شیک بود. مردی میانسال پشت میز روی صندلی چرمی پشت بلندی نشسته بود. مرد، چهل ساله به نظر می رسید. عینکی، عینک ظریف دور فلزی. صورت گردی داشت با ریش و سبیل سه تیغه شده. صورتش برق می زد. موی سرش مجعد و پرپشت بود. طره ای از آن روی پیشانی اش افتاده بود و تاب برداشته بود. نه چاق بود، نه لاغر. به نظر بلندقد هم نمی آمد. پیراهن آبی روشن به تن داشت با کروات آبی تیره راه راه . به نظر کلافه می آمد. گره کرواتش را تا روی سینه پایین کشیده بود.
دست هایش سفید بود و بلند و کشیده مثل دست پیانیست ها. در دست چپ سیگار داشت. پاکت مالبرو پایه بلند و فندک رونسون طلایی روی میز نزدیکش بود. انگار دستش کمی می لرزید؛ چون دود سیگار می شکست و بالا می رفت. مأمور گفت: «دکتر جهانبانی، متهم خسرو مهجور را حسب الامر آوردیم.»
دکتر با دست، آزاد داد. بعد به ما نگاه کرد. نگاه خیره، در سکوت محض، عجیب خوش چهره و خوش تیپ بود. به هنرپیشه های فرانسوی می مانست. اینجا چیکار میکرد؟ به چشم هایش که نگاه کردیم، دیدیم چشم هایش مثل چشمهای همکارانش پر از رگهای خونی متورم است! پوشه زردرنگ جلویش بود. معلوم بود بازجویی ما را در شهربانی خوانده است. بی آنکه حرفی بزند، چند برگه پرسشنامه داد. ما هم بی یک کلام حرف گرفتیم. وانمود کردیم مبهوت و مقهور شکوهش و دفترش شدیم. نشده بودیم. هم چنان ایستاده بودیم. بی حرف و حرکت. مأمور همراهمان جلوپرید. محکم شانه هایمان را گرفت و محکم روی صندلی کنار میزنشاندمان و با لحنی فروخورده اما پرکينه گفت: «بتمرگ اینجا و بنویس با دقت! جواب سوال ها را با صداقت میدی. وای به حالت اگر دروغ و دونگ تحویل ما بدی...
صفحه 155 کتاب خسرو شیرین