![](/scale/x340/media/books/big/1124/331666964679.gif)
کتاب خون شریک
مولف (پدیدآور) :مریم علی بخشی
واژه "خون شریک" برساخته مرحوم محمد سرور رجایی است که کاش بود و می دید واژه ای که برای رزمندگان ایرانی و افغان دفاع مقدس ساخته، حالا زینت بخش کتابی است درباره شهید مدافع حرم افغانستانی، شهید میرزامهدی صابری.
کتاب "خون شریک" روایت زندگی میرزا مهدی صابری، ثمره حدود 60 ساعت مصاحبه با 24 راوی از جمله خانواده، دوستان و همرزمان این شهید بزرگوار می باشد.
معرفی کتاب خون شریک:
میرزا مهدی از افغانستان بود. در قم به دنیا آمد و بزرگ شد. دانشجو بود و همزمان بنایی می کرد که خبر سوریه به گوشش رسید. یک سال و نیم زمان گذاشت تا مادرش راضی شود.
در سوریه طوری درخشید که مسئولیت مخابرات را به او سپردند. جایگاهی که فقط بر عهده ایرانی ها بود.
لقبش با کلاس بود و همه دوست داشتند رفیقش باشند. وقتی برای مرخصی برگشت 20 روز طول کشید تا دوباره از مادر رضایت بگیرد. اینبار همراه گردان ویژه در سه عملیات دشوار و ویژه جنگید. در نهایت هم رفت جایی به قول خودش بالای بالای بالای بالای ابرها.
در "خون شریک" دقیق و مفصل از عملیات ها می خوانید، در کنار روایتی از زندگی شهید میرزا مهدی صابری، تاریخچه ای از داعش و جبهه النصره و چگونگی حضور ایرانی ها و افغانستانی ها در سوریه نیز پیش روی شماست.
وصیت نامه شهید میرزامهدی صابری:
بسم الله الرحمن الرحیم
یا علی اکبر لیلا؛
عشقت میان سینه ی من پا گرفته
شکر خدا که چشم تو ما را گرفته
دریاب دل ها را تو با گوشه نگاهی
حالا که کار عاشقی بالاگرفته
عمریست آقاجان دلم از دست رفته
امروز ۳ شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۳ مصادف با سالروز ولادت بانوی دمشق، عقیله بنی هاشم، زینب کبری ، دست به قلم شدم تا سیاه مشقی به نام وصیت نامه بنویسم.
خدایا! خدای من؛ خدای خوب و مهربانم... خیلی خیلی قشنگ تر و زیباتر از اون چیزی هستی که من با این سطح پایین معرفت و شناخت که اصلا نداشته محسوب میشه، فکر می کنم.
روسیاهم. روسیاهم که با ۲۵ سال سن نتونستم تو رابطه ی عبد و معبودی اونجوری که باید و شاید، وظیفه ی عبد رو به نحو شایسته و بایسته انجام بدم.
ازت ممنونم؛ ممنونم که من رو انسان آفریدی؛ انسانی مثلا مسلمان، ولايق شکر فراوان تر، محب امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه و آله السلام...
ممنونم که دوران حیاتم رو تو این بازه ی زمانی قراردادی و بهم توفیقات و افتخارات خیلی خیلی زیادی؛ نمونه اش حب شهزاده علی اکبر(علیه السلام) عنایت کردی«خدایا، من رو بپذير» بر همگان واضح و مبرهن است که وقتی شما مادر، پدر و خواهران عزیزم این دست نوشته را می خوانید من دیگر در بین شما نیستم!
می خوام کمی راحت تر و خودمانی تر بدون استرس و رودربایستی باهاتون صحبت کنم
اول از همه شما پدر مهربونم؛
بابا، انصافا به حالت غبطه می خورم. همیشه چند بر هیچ ازم جلوتر بودی. پدری رو در حقم تموم کردی و نشون دادی بهترین بابای دنیا هستی. دوستت دارم پدر. خدا میدونه لذت بخش تر از زمانی که دستت رو می بوسیدم و صورتم رو می بوسیدی تو عمرم نداشتم. و هیچ موقع از خودم بی نهایت متنفرد نمی شدم الا وقتایی که دلت رو به درد می آوردم.. منو ببخش بابا
مامان، مامان، مامان
همین الآنش چقدر دلم برات تنگ شده! خدا میدونه. خیلی دوستت دارم. بیشتر از اون چیزی که فکر میکنی! قدرت رو ندونستم. حیف. تو دلم هزار تا حرف هست که تو این چند جمله و چند ورق جانمیشن و اون وحالش رو هم نمیتونم با قلم برات توصیف کنم. مامان؛ زیباترین موجود میرم ؛ قشنگ ترین کلمه ی عمرم؛ عشقم؛ نفسم؛ همه وجودم؛ دوستت دارم
زهرا جونم؛ نمیدونم چی بنویسم که لایق اون حس قشنگ عاشق خواهر بودن باشه. قابل ستایش ترین دختری هستی که تو عمرم دیدم. یک یک تک تک!عاشقتم خواهر کوچیکم!
فاطمه جان! آبجی کوچولوی دوست داشتنی. با تو فهمیدم عشق یعنی چی! باورت میشه؟ اونقدری که شما من رو دوست داری؛ دو برابرش من دوستت دارم.
واما
روضه گوش دادم! مامان شما لباس مشکی تنم کردی و بردیم مجلس عزاداری مدیونتم
پدرشمالقمه حلال گذاشتی دهنم! ممنونتم...
روضه لب تشنه! روضه بدن اربا اربا! روضه وداع! روضه گودال! روضه در روضه پهلو! روضه سر بریده! همیشه هم آرزو داشتم این روضه ها همه به سرم بیان! خداکنه!یعنی میشه؟
رسیدن به سن ۳۰ سال بعد از آقا علی اکبر علی برام ننگه! تن و بدن سالم داشتن بعد از آقا علی اکبر علت رو اصلا نمیتونم تصور کنم! فرق سالم رو بعد از آقا علی اکبر علت نمی خوام! چقدر خوب میشه سرتو بدنم نداشته باشم! چقدر جالب و رؤیایی و زیباست وقتی ارباب می آیند بالا سرم تن تکه تکه ام براشون آشنا باشه و با دیدن شباهت های تو بدن من و شهزاده علی اکبر علت یک کمی از اون غم و غصه بدن اربا اربا تسلی پیدا کنه! خدایانگذار آرزو به دل بمیرم.
پدر و مادرم و خواهران گلم، صبر کنید. صبر صبر صبر
خواهرای خوبم؛ حجاب حجاب حجاب! مامان دوستت دارم بابا دوستت دارم زهراجان دوستت دارم فاطمه گل دوستت دارم... بابا، مامان، سرتون رو جلوی ارباب و بی بی لیلا بالا بگیرین.
هزار تا مثل من نه که کل دنیا فدای یک نگاه ارباب به گل روی آقا علی اکبر این جوری تازه یک مقدار شبیه اهل بیت علیهم السلام شدید همتون؛ براتون از خدا اجر جزیل و صبر جمیل می خوام. یا علی اکبر سلام من رو به همه آشنا و در و همسایه برسونید
سه شنبه ۵/بهمن/۱۳۹۳
صفحه 541 کتاب خون شریک
مادری که در خواب همه چیز را فهمید!
یک چیزی را که توی خواب می بینم، حتما بعدش خبر از مرگ می شنوم. نگویم چی، بهتر است. آن شب هم خوابش را دیدم. خیلی عظیم بود. صبح که بلند شدم، گفتم: خدایا، پناه می برم به خودت. دیگر هر چی خواسته ی خودت باشد. همان روز، مهدی شهید شده بود.
بعد از آن خواب، دیگر بدنم سنگین شده بود. می دانستم حتما یک چیزی هست. بله؛ به مهدی هم فکر میکردم. کس دیگری را نداشتیم! دوشنبه، تولد زهرا بود. مهدی، شنبه شهید شده بود. کارت حقوقش را داده بود بهم.گفته بود ۵۰ تومان از پول هام را بردارید برای هدیه ی تولد زهرا. رفتم دیدم حسابش مسدود است. شک کردم. گفتم هر چیزی شده، شده...
یک حس خاص... یک حالت دیگر... دیگر حتی حالی نداشتم که بروم برای زهرا آشپزی کنم. طفلکی خودش همه ی کارهاش را کرده بود. وقتی رفتیم خانه اش، گفت: فکر میکنم تولد من است ها!
فرداش، تقریبا چهارونیم - پنج، خبر را دادند. میز کامپیوتر مهدی، توی همین اتاق مهمان بود؛ جای ویترین یادگاری هاش. حاج آقا با طه نشسته بود پشتش، کار می کرد. من تو هال بودم. صدای حرف زدنش که آمد، بدنم سنگین شد؛ انگار بچسبم به زمین.
پرسیده بودند «شما خانه هستید؛ ما بیاییم؟»؛ که حاج آقا گفت «تشریف بیاورید.». بعد انگار پرسیده بودند آمادگی اش را دارید؟»، حاج آقا گفت «بله. برای چی؟».
آن جا گفته بودند مهدی شهید شده؛ همان پای تلفن. نگفته بودند این بنده خدا پس می افتد. قلبش می گیرد. ماشاء الله برای آنها عادی است دیگر!
حاج آقا، نوه اش توی بغلش، آمد ایستاد دم در هال. گفت «مرضی..». گفتم «بله؟». گفت «پسرت شهید شده.». گفتم «الهی شکر..... الهی شکر، مهدی برای شهادت رفته بود.»...
طه را ازش گرفتم. دیدم نفسش دارد می گیرد. گفتم «نفس های قوی بکش تا خون به مغزت برسد.». فکر میکردم حالا خدانکرده سکته نکند! دیگر آمد نشست. گفتیم: حالا چه کار کنیم؟ گفتم «بروم مشهدی ها را خبر کنم.». گوشی را برداشتم، رفتم توی حیاط.
صفحه 15 کتاب خون شریک
گزیده ای از کتاب خون شریک:
با بچه ها می گشت، و همگی خیره ی وسایل جامانده از مسلحين بودند؛ پر از سؤال که مگر چه جوری رفته اند که فرصت جمع کردن نداشته اند؟ نه موبایل هاشان را برده بودند، نه اسناد نظامی شان. حتی جنازه هاشان روی زمین جا مانده بود. و البته جنازه هایی جامانده از هفت هشت ماه پیش هم بین شان دیده می شد؛ کشته های ارتش سوری که یک بار عملیات کرده بودند تا ديرالعدس را پس بگیرند.
نیروها چند نفر به چند نفر توی خانه ها مستقر می شدند. شیخ صادق، نقشه ها و کاغذهاشان را توی خانه ای که می خواستند با سیدابراهیم اینها آنجا بمانند، پیدا کرد.
نقشه ی کل دیرالعدس بود؛ آمار لواءها و تیپ هایی که آنجا و در درعا مستقر داشتند؛ آمار سلاحهایشان. حتی جی پی اس شان هم بود و یک پرچم نیم متری هم که نقشهی دولت مثلا اسلامی را نشان میداد. مرزش از طرف های چین شروع می شد و از شمال، مناطقی از روسیه را در بر می گرفت و از این ور هم می آمد تا شمال آفریقا و... وه که رؤیای پهناوری بود!
جلوی جمعیت هدفش نوشته بودند: یک میلیارد نفر.
خواب و خیال این حکومت جهانی، مال داعش بود. گروه برجسته ای که توی جنوب داشتند باش می جنگیدند، همان جبهة النصره ای ها بودند و آن حوالی تقریبا از حضور داعشی ها خالی بود. فقط نقشه ی رؤیایش آنجا پیدا شده بود. گفتم که؛ آن میانه ها گاهی خود مسلحین هم با هم جنگ وجدل داشتند؛ دو تاشان همین النصره و داعش؛ با روابط سنگ - کاغذ قیچی شان.
صفحه 446 کتاب خون شریک