کتاب راز انگشتر فیروزه
مولف (پدیدآور) :لیلا نظری گیلانده
شهید علی آقایی خواب دیده بود که انگشتری فیروزه را از جوی آبی صید می کند. شاید در همان زمان سر به سرش می گذاشتند که داداش علی، درِ شهادت خیلی وقته بسته شده. اما واقعیت چیزی است که الان پیش رویمان است. علی چند سالی است که در مابین دستان خدا آرام گرفته است...
کتاب "راز انگشتر فیروزه" به قلم لیلا نظری گیلانده روایت گر خاطرات شهناز عبدی؛ همسر شهید مدافع حرم علی آقایی می باشد.
علی از جلوی چشم هایم کنار نمی رود:
ایستاده ام توی سالن آرایشگاه، و از پنجره بیرون را تماشا می کنم. منتظرش هستم. توری لباسم را مرتب میکنم. هر لحظه منتظرم مرد زندگی ام را دوباره ببینم. با وقار خاصی، در را باز میکند و وارد می شود. لبخندش عمیق تر می شود. جلو می آید. دست می دهیم.
دسته گل قرمز رنگ را دودستی میگیرد طرفم، و روی یک زانو مینشیند. دستم را به طرف گل دراز میکنم. دستم را می گیرد و می بوسد. نفس عمیقی از سینه ام می زند بیرون. تور لباسم را مرتب میکند.
چشمم به چهره ی مرتب شده اش می افتد. دقیق می شوم توی چشمان سیاهش، عروس زیبایی را توی چشم هایش می بینم که لبخند می زند. حرکت فیلم کندتر می شود؛ حتی حرکت پلک هایش. همچنان خندان، مؤدبانه، با حرکت دستانش، مرا از در آرایشگاه به طرف ماشین هدایت میکند.
در ماشین را برایم باز می کند و دوباره هدایتم میکند بنشینم روی صندلی جلو. عادتش بود. عاشق اشارات مؤدبانهی دستش بودم. این طوری، همه ی وجودم را لبريز از خودش میکرد.
وقتی به خود می آیم، احساس میکنم چیزی روی قلبم سنگینی میکند. گرمی اشکهایم، روی گونه هایم می ریزد. دستی، روی شانه هایم سنگینی میکند و تکانم میدهد؛ مادرم است. مادرم، التماس کنان و اشک ریزان، لپ تاپ را از روی سینه ام جدا میکند و می گذارد کنار. سرم، روی دست های مادرم میلرزد. نمیدانم لرزش دست های اوست یا تن خودم. على از جلوی چشم هایم کنار نمی رود. همچنان می خندد و سرش را از خوشحالی تکان می دهد.
صفحه 13 کتاب راز انگشتر فیروزه
گزیده ای از کتاب راز انگشتر فیروزه:
پنجشنبه رفتم خانه ی مادرشوهرم. می خواستم لحظه ی تحویل سال، در خانه ی آنها باشم. برای همین، شب هم در خانه شان ماندم.
روز جمعه، بعد از تحویل سال که ساعت هشت و نیم بود، قيامتی در خانه شان به پا شد. همه برای نبودن علی و بی خبری اش گریه کردیم. با خودم گفتم: خدایا، هفت اسفند کجا، سال تحویل کجا؟!
بدترین ماه و تنهاترین ماه زندگی ام بود. مهمان زیادی به خاطر على آمده بود. مهمان ها، بیشتر از ما ناراحت بودند. کسی حتی چایش را هم نمی خورد. پدرش بغض کرده ولی ساکت بود. بلند میشد و می نشست. راه به راه می رفت توی کوچه، و باز برمیگشت خانه.
مادرشوهرم هم انگار توی این دنیا نبود؛ عین خیالش نبود که کسی چیزی می خورد یا نه. انگار رفته بود توی کما. ورد زبانش شده بود علی، میوه ای که هر کسی با اصرار ما برمی داشت، توی پیش دستی می ماند و کسی لب نمی زد. گاهی فقط یک بشقاب را می شستیم و بقیه اش پاکیزه می ماند و از جلوی یک مهمان میگذاشتیم جلوی دیگری. تا شب، پیش مادرشوهرم ماندم و از کنارش تکان نخوردم.
هفت روز از فروردین هم گذشت. می گفتند قرار است گروهی از مدافعان حرم بازگردند. پدرم می گفت: از دو نفر خبری نیست؛ یکی، علی، و دیگری، تکاوری به اسم هاشم دهقانی نیا.
هشتم فروردین، وقتی خبری نشد، گوشی علی را روشن کردم و شماره ی هاشم دهقانی نیا را گرفتم. خدا خدا میکردم که همسرش جواب دهد. بعد از چند بوق، صدای همسرش توی گوشی پیچید. بعد از احوال پرسی، خودم را معرفی کردم و پرسیدم: از همسرت خبر داری؟ دارم از نگرانی می میرم.
- اصلا نگران نباش. من با برادرشوهرم حرف زدم. میگه اینها را بردند به جایی که نمی تونن تماس بگیرن.
صفحه 90 کتاب راز انگشتر فیروزه