کتاب سلام بر میت
مولف (پدیدآور) :رضا کشمیری
طلاب در فواصل زمانی مختلف برای تبلیغ دین اسلام به مکان های مختلفی سفر می کنند که گاها اتفاقات جالبی برای آنها رخ می دهد. کتاب "سلام بر میت" اثر رضا کشمیری داستان طلبه جوان و بی تجربه ای است که در ماه مبارک رمضان برای اولین بار برای تبلیغ به روستایی می رود که بوی مرده می دهد.
کتاب "سلام بر میت" روایت تلاش و امید جوانی طلبه در سایه توجه به خدا و یاد مرگ است جوانی که گاه می شکند و گاه پیروز می شود اما جوانه های امید و رشد اخلاقی هر لحظه در جانش ریشه می زند.
معرفی بیشتر کتاب سلام بر میت:
"سلام بر میت" به قلم رضا کشمیری، داستان طلبه جوانی است که برای آموزش قرآن در ماه رمضان، به روستایی رفته اما با نیامدن روحانی روستا، مجبور می شود جای او را بگیرد، منبر برود و برای مرده های روستا نماز میت بخواند.
اما از کودکی، ترسی به دل دارد که در جوانی هم گریبانش را گرفته؛ ترس از مرگ و مرده ها! به قدری که آمار پیرمردها و پیرزن های رو به موت روستا را در می آورد که حواسش باشد تا آخر رمضان نمیرند!
ترس از مرده ها و اذیت و آزار های دیوانه ای به نام ناصر، سرآغاز ماجراهای پرفراز و نشیب او در این روستا، حول محور مرگ اندیشی و مواجهه انسان ها با موت و معاد است.
روستایی بسیار عجیب و غریب:
با صدای خرت خرت ترمزدستی مینی بوس از خواب پریدم. نور خورشید چشمم را زد. پرده کنار رفته بود و آفتاب درست روی سرم قرار داشت. پیشانی ام عرق کرده بود. دهانم خشک شده بود. نگاهی به بیرون کردم. هنوز در وسط بیابان بودیم. دریغ از یک گیاه سبز! همه جا خشک و بی آب و علف بود.
زن و شوهری جوان طرف چپم نشسته بودند و بچه شیرخوارشان پستانکش را سفت می مکید. بیدار شد و پستانکش افتاد. جیغ وويغش بلند شد. زن یک طرف چادر مشکی اش را بالا آورد و بچه اش را باد زد. به شوهرش گفت: «این بچه هلاک شد توی این گرما کو؟ اون شیشه آب رو بده.»
دستمالی را خیس کرد و گذاشت روی سروصورت بچه. هی بچه را بالا و پایین می کرد و تکان می داد. اما جیغش بلندتر شد. زن کلافه شده بود. رو کرد به شوهرش: «کو؟ بگرد گولوی بچه رو پیدا کن بذارم توی دهنش، بلکه صداش خفه بشه.»
صفحه 40 کتاب سلام بر میت
گزیده ای از کتاب سلام بر میت:
پیچ را که رد کردم، سربالايي شد. کوچه بان بود و پوشیده از آسفالت کهنه ای که یک جای سالم نداشت. اغلب خانه ها بزرگ و ویلار بودند. قسیم آباد منطقه خوش آب وهوایی بود که بیشتر خانه هایش در ایام تابستان و تعطیلی ها پر میشدند.
مردم شهر آن ها که خانه ویلایی داشتند و دستشان به دهانشان می رسید، می آمدند اینجا، به قول خودشان ییلاق گنبد و گلدسته امامزاده از دور پیدا شد. با تند کردم تا قبل از اذان برسم به امامزاده، صدای عرعری از پشت سر شنیدم. آن قدر صدایش کلفت و گوش خراش بود که بی اختیار برگشتم به سمت صدا.
الاغی مستقیم به سمتم می آمد، هرچه نزدیک تر می شد، چیزهای آویزان به سر و گردنش را بهتر میدیدم. یک کلاه قرمز بر سرش بود با آویزی بر گردن و گوش هایش سوارکاریش مردی چان با موهای ژولیده بود که غرغر می کرد.
کنار کشیدم مستقیم به سمتم آمد و عرعرکنان از کنارم گذشت. گوشه بالان خرش به ساکم خورد. اگر دست به تیر برق نگرفته بودم، حتما زمین می خوردم. خرش ساکت بود، اما عرعر خودش روستا را پر کرده بود.
صفحه 49 کتاب سلام بر میت
کتاب خیلی عالی و خواندنی و اثرگذار