کتاب قرار در بهشت
مولف (پدیدآور) :رضا آبیار
زندگی شهدا بر خلاف بسیاری از روایت ها، رویایی و عجیب و غریب نیست. پر از سادگی است، پر از مشکلات و روزمرگی ها حتی دعواها و شوخی های عادی...
کتاب "قرار در بهشت" به قلم رضا آبیار عاشقانه ای پر سوز و گداز از زندگی شهید مدافع حرم محمد استحکامی است. عاشقانه ای که از زبان همسر شهید روایت می شود. روایتی عاشقانه و شیرین و در عین حال تکان دهنده.
مقدمه کتاب قرار در بهشت به قلم نویسنده اثر:
شده بود دغدغه ای برای بچه های مذهبی شهر. چند روز مانده به ماه محرم، دور هم جمع شده بودیم. می گفتند اوضاع فرهنگی شهر خراب شده و باید فکری بکنیم. کسی آن وسط گفت: «کاش میرفتیم و شهید گمنامی برای تشییع و تدفین در دهه اول محرم هماهنگ می کردیم تا فضای شهر معطر به حضور شهدا شود!»
ششم به هفتم محرم بود که خبر شهادت یکی از پاسدارهای تیپ المهدی (عج) به من رسید. و حالا «محمد» شده بود همان شهید؛ همانی که قرار است غبار گناه و آلودگی را از شهرمان بزداید و همه جا را معطر کند. وقتی پیشنهاد نوشتن خاطرات شهید محمد را به من دادند، صحنه ها و خاطرات روز هشتم محرم ۹۴ برایم تداعی شد. شاید جزو اولین نفراتی بودم که از شهادت محمد مطلع شدم.
آن روز مسئولین فقط به دنبال مدیریت فضای روانی خانواده هایی بودند که همسر و یا فرزندانشان در سوریه حضور داشتند؛ زنان و مردانی که هر لحظه منتظر خبر شهادت و یا مجروحيت عزیزشان بودند. و حالا یکی از پاسدارهای تیپ المهدی (ع) به شهادت رسیده بود و خبر دادن به خانواده اش، شده بود مهم ترین و البته حساس ترین مأموریت.
بدن مطهر شهید محمد را من و برادر سرورا در سردخانه گذاشتیم. همان جا از ایشان پرسیدم: «حاج مهدی! همسر شهید بدنشو دیده؟» گفت: «نه، هنوز کسی ندیده. فردا صبح زود برای دیدن پیکر مطهر میان»
فصلی به نام محمد:
نوع تربیت پدرم باعث شده بود که به داشتن شخصیتی مستقل بیشتر علاقه نشان بدهم. پدرم هیچ وقت منتظر نمیشد که ما از او چیزی بخواهیم؛ مخصوصا پول. خودش هرازگاهی که معمولا بجا و به موقع هم بود، پول را به اندازه نیازمان توی جیب لباسمان می گذاشت. من هم همیشه به این فکر می کردم که برنامه زندگی ام را طوری طراحی کنم که استقلال مالی داشته باشم و برای این کارم، دوتا دلیل هم داشتم. هر وقت پدر و مادر و برادر و عاطفه به من گیر میدادند که: «آخه تو چی کم داری که میخوای سرکار بری؟»
می گفتم: «قصه پول که نیست؛ دوست دارم معلم بشم و به بی سوادها، سواد یاد بدم. حقوق هم داشته باشم.»
دیپلم که گرفتم، رفتم و در دفتر نهضت سواد آموزی شهرستان امتحان دادم برای معلمی نهضت. بعد از گذراندن دوره های آموزشی، در یکی از روستاهای اطراف، مشغول خدمت شدم.
از صبح با چند نفر دیگر از خانم های هم دوره ای خودم می رفتیم کلاس تا نزدیکی های عصر. چون به معلمی عشق می ورزیدم، خسته نمیشدم و با علاقه خدمت می کردم. فکر و ذکرم شده بود سواد یاد دادن به زنانی که مادر چندتا بچه بودند، اما بلد نبودند برای فرزندانشان کتاب بخوانند و به قول خودشان، آرزوی خواندن قرآن و دعا داشتند.
صفحه 30 کتاب قرار در بهشت
گزیده ای از کتاب قرار در بهشت:
تلفن را که قطع کرد، احساس کردم پاهایم را از دست داده ام. از بس داخل اتاق قدم زده بودم، پاهایم خشک شده بود و خواب رفته بودند. روی تخت نشستم و حسابی در فکر فرو رفتم، مادرم به خاطر طولانی شدن تلفن و مدل حرف زدن من، کنجکاو شده بود. نگو چند باری هم سرک کشیده و دیده بود که من با موبایل صحبت می کنم، چیزی نگفته بود.
داشتم همه حرف های خانم مجلس آرا را مرور می کردم. حالا صحبت های تلفنی او، جای همه لحظات و نقشه های عصر را در ذهنم گرفته بود. انگار او خیلی خوب نقشه خواستگاری را پیش برد و توانسته بود حسابی ذهنم را درگیر کند. از مدل در زدنش فهمیدم مادرم هست؛ انگشت سبابه اش را میشکست و با پشت آن آرام به در می زد و مثل همه قدیمیها با «یا الله» گفتن، آرام در را باز می کرد و می آمد داخل اتاق.
شاکی شده بود که غذا سرد شده و صحبت با تلفن را باید به بعد از غذا موکول می کردم. مادر است دیگر؛ از ریخت و قیافه درهم و به هم ریخته ام متوجه شد که موضوعی ذهنم را مشغول کرده. به خلاف همیشه که از همان آستانه در حرف هایش را می زد، این بار تا نزدیک تختم آمد و گفت: «مامان، طوری شده؟» هیچ وقت نمی توانستم موضوعی را از مادرم پنهان کنم.
به احترام او بلند شدم. روسری ام را که هنوز روی سرم بود، از سرم برداشتم. دستی روی سر و کله ام کشیدم و همه ماجرا، از اداره تا تلفن بعد از آن را برای مادرم تعریف کردم. این که هنوز حال و هوای ازدواج را ندارم، این که با این همه مشغله و بلاتکلیفی در کارم، حالا یکی دیگر را هم دنبال خودم بکشم، این که چه کاره باشد، به درد من و شرایط کاری من بخورد یا نه، اهل این جا باشد یا نباشد و هزار جور فکر و ذکر دیگر، که حالا فرار کردن از دستشان دیگر دست خودم نبود.
سفره هنوز پهن بود. مادرم را قانع کردم که فعلا حال و حوصله غذا خوردن ندارم.
صفحه 45 کتاب قرار در بهشت