کتاب مرد - زندگی حاج احمد متوسلیان
مولف (پدیدآور) :امیریان داوود
مرد به تندی جلو آمد. مشت راست رضا را فشرد وضامن را از دست چپ او بیرون کشید و در سوراخ نارنجک فرو کرد. از بازوان رضا گرفت و او را بالا کشید. رضا به مرد نگاه کرد؛ به چشمان سیاه و بینی عقابی اش گفت «دیر رسیدی»...
کتاب "مرد" به قلم داوود امیریان برگرفته از زندگی سردار جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان می باشد که توسط انتشارات سوره مهر در قطع رقعی وبا 184 صفحه به چاپ رسیده است.
آغاز داستان مردی به وسعت متوسلیان:
رضا چشم باز کرد. سرش گیج می رفت. معدهاش می جوشید. گلویش میسوخت و لبانش داغمه بسته بود. اراده کرد که برخیزد؛ نتوانست. فضای اطراف غرق در دود و مه بود. بوی لاستیک و گوشت سوخته مشامش را می آزرد. شاید گیجی اش از بوی دود لاستیک بود.هنوز نمی دانست کجاست و بر سرش چه آمده است.
بدنش تا نیمه در زمین گل آلود فرو رفته بود. حالا می فهمید که سردش است و دندان هایش به هم می خورد.
روی سینه برگشت. دستانش را ستون کرد. دید که پوست دستانش خراش برداشته و رگه های خشکیده خون روی آنها نقش بسته است. تمام توانش را در دستانش جمع کرد و به سختی بلند شد روی دو زانو ایستاد. چهار دست و پا ماند. مچ پای چپش درد عجیبی داشت. چیزی در بدنش موج برمیداشت.
زانوی راستش را بالا آورد و به جلو گذاشت. چهار دست و پا به جلو رفت. نرمه بادی وزید و مه و دود را کنار زد. بوی کباب آمد. یادش آمد که گرسنه است اما تشنگی بیشتر آزارش میداد. اگر نوشیدنی گرمی بود و آرام آرام مزمزهاش می کرد حتما جان می گرفت.
عضله های صورتش میلرزید و لبش کش می آمد. جلوتر رفت. جنازهای بی سر دید که به پشت بر زمین افتاده و دستانش چنگ شده است. یکه خورد. دستانش جاخالی کرد و با صورت بر زمین خورد. مزه شور خون را حس کرد. سر بلند کرد.
فداکاری های احمد آقا:
مردان به گفت وگو نشستند. رضا ساکت و تنها در گوشه ای به حرفهای آنها گوش سپرده بود. حبیب گفت: «اگه احمد آقا فداکاری نمی کرد، معلوم نبود چه بلایی سرم می اومد. قربان غیرت و معرفتت احمد آقا. نمیدونید چقدر ما رو شکنجه کردند.
اون زمان احمد آقا برای کار به خرم آباد آمده بود. نگو کار سیاسی می کنه و اعلامیه چاپ و پخش می کنه. راستی احمد آقا، حال آقا بروجردی چطوره؟ خوب الحمدلله؟ فکر کنم شهریور ماه سال ۵۷ بود. احمد اومد به عکاسی من.
همین عکاسی کیومرث. اعلامیه امام رو آورده بود سرگرم کپی گرفتن بودیم که ساواکیها ریختند و بردنمون شهربانی و تا میخوردیم کتکمون زدند. احمد مسئولیت چاپ اعلامیه ها رو به گردن گرفت. اما اونها باور نکردند. ما رو به تهران بردند.
احمد یواشکی به من سپرد که هر چی پرسیدند، خودم رو به نفهمی بزنم. کار نداریم آقا. فرستادنمان تهران. یه سری هم اونجا شکنجه شدیم، تا اینکه من آزاد شدم. احمد آقا چون میدونست من عيال وارم، همه چیز گردن گرفت. در همون زندون اوین بود که مادرم و زنم به ملاقاتم اومدند.»
مادر حبیب اشکش را با گوشه چادر پاک کرد و گفت: «رفته بودم ملاقات حبیب که مادر احمد آقا رو دیدم. خیلی گریه و بی تابی می کرد. داشت دق می کرد. پرسیدم آخه خواهر چی شده؟ ان شاءالله به زودی آزاد میشه. گفت که بچه م خیلی شکنجه کردن. ضعیف شده. مچ دستهاش کبود و سیاه شده. مادر احمد آقا میگفت که پرسیده چرا دستهات سیاه شده و احمد آقا خندیده و گفته: این کبودیها جای دستبنده....
صفحه 95 کتاب مرد - حاج احمد متوسلیان