کتاب نگهبان سرو
مولف (پدیدآور) :فاطمه نفری
مسئله محیط زیست و حفاظت از آن تبدیل به موضوعی شده که چند سالی است نه تنها کشور ما بلکه کل دنیا را درگیر خود کرده است. نگهبانی و محافظت از نعمت هایی که برخی ها هیچ توجهی به آن ندارند و تنها به دنبال کسب پول و منافع خود می باشند.
کتاب "نگهبان سرو" به قلم فاطمه نفری تلاش کرده است تا با یک خط داستانی زیبا و جذاب، مسئله مهم و حیاتی محیط زیست را از همان کودکی و نوجوانی آموزش دهد. به امید اینکه روز به روز محیط زیست ایران و جهان، غنی و غنی تر گردد.
گزیده اول از کتاب نگهبان سرو:
لیوان چای دارچینی ام را سر کشیدم، اما باز سردم بود. خودم را کشیدم نزدیک بخاری و گذاشتم بخاری تیغه کمرم را داغ کند. نگاه تندی به سپیده انداختم، اما حواسش نبود. لابد حواسش پی رؤیاهایش بود. از بچگی همیشه همین طور بود، به کم قانع نبود و به همه چیز اعتراض داشت.
همیشه می گفت: «اگه ما هم به جای روستا، توی شهر زندگی می کردیم، زندگیمون یه جور دیگه بود. من که منتظرم برم دانشگاه، بعد دیگه هیچوقت برنمیگردم اینجا.»
دائم از ساغر میگفت و زندگی دایی را با زندگی خودمان مقایسه کرد. انگار نمی فهمید که هیچ چیز زندگی ما شبیه به هم نیست. باید باهاش صحبت می کردم و می گفتم که مامان و بابا توی این شرایط نکبت بار نیاز به کمک دارند، نه سرکوفت. آدم ماتم زده که به روضه خوان نیازی ندارد. اگر ما که بچه هایشان بودیم حرفشان را نمی فهمیدیم، از مردم چه توقعی بود؟
باید کاری می کردم تا مامان و بابا را از این فکر و خیال رها کنم. باید هرطور شده پول چک را جور می کردم. اما چطور؟ كل داروندارم همین موبایل بود. زل زدم به موبایلی که توی دستم بود. موبایل را با پس انداز یک سال کار برق کشی ام خریده بودم. کلی برنامه رویش نصب کرده بودم و از خوشحالی روی ابرها سیر می کردم.
به سپیده گفته بودم: از دست گوشی قراضه مامان راحت شدیم! امسال با گوشی خودم کار کن و کیف کن.» آخر همیشه غرغر می کرد: «پسردابی دهسالة من، به گوشی دستشه، اونوقت من پونزده ساله، خودم که گوشی ندارم هیچ، توی خونه مون هم یه موبایل درست و حسابی پیدا نمیشه! مردم از غذا گرفته تا لباس و وسایل خونه رو با موبایل سفارش میدن، اونوقت من برای درس خوندن هم باید لنگ بمونم...
صفحه 20 کتاب نگهبان سرو
گزیده دوم از کتاب نگهبان سرو:
نه، فکر نکرده بودم! آن روز، وقتی توی آن مه، صدای جیغ را شنیدم، حتی درست نمی دانستم که باید به کدام طرف بروم.
صدای جیغ یک زن یا دختر بود. به حسم اعتماد کردم و دویدم سمت صدا. چشم، بیشتر از یکی دو متر جلوتر را نمی دید، اما جاده را از حفظ بودم؛ صدای گرازها را هم. بارها با پدرم توی جنگلدیده بودمشان و می دانستم اگر عصبانی باشند و به آدم حمله کنند، ممکن است با آن عاج های بلندشان جان آدم را بگیرند.
گاهی هم تک با گلهای میزدند به باغها و کلی خسارت به بار می آوردند. باید کاری می کردم. یک چوب قرص و محکم برداشتم و دویدم. بابا همیشه میگفت: «نباید بترسی، حیوانها ترس رو بو میکشن و حمله می کنند.»
نمیترسیدم. شاید هم میترسیدم و وقتی دختر را دیدم، ترس کام یادم رفت. چوب را توی دستم چرخاندم، با تمام قدرتم فریاد زدم و حمله کردم سمت گراز. چوب گردو نشست توی گردن گراز. گراز دیوانه وار نعره کشید و با آن گردن صافش، دور زد و زد به دل جنگل. قلبم توی سینه ام که نه، توی دهانم میتپید.
دویدم به سمت دختر که افتاده بود روی زمین و میلرزید. مانتو و شلوار مدرسه تنش بود و چهره زیبایش، عجیب آشنا بود. دو طره از موهای فرش از جلوی مقنعه افتاده بود توی صورت گردش و البهایش از خون، سرخ بود.
صفحه 56 کتاب نگهبان سرو