![](/scale/x340/media/books/big/1207/761633174476.jpg)
کله تخم مرغی و دوست زبان درازش
مولف (پدیدآور) :بیتا ترابی
کتاب "کله تخم مرغی و دوست زبان درازش" اثری است از بیتا ترابی که در آن همراه با نویسنده در دل داستان دختر بچه ای نه ساله به نام تارا غوطه ور می شویم، دختری که در یک نقطه از زندگیش تصمیم می گیرد تا تنها و تنها اعتماد کند. این کتاب توسط انتشارات هوپا و در 176 صفحه به چاپ رسیده است.
معرفی کتاب کله تخم مرغی و دوست زبان درازش:
فکر کنید یک پایتان پنج سانتی متر از آن یکی کوتاه تر است و وقتی راه می روید، کمی می لنگید. حالا تصور کنید توی یک روز معمولی، یک اتفاق غیر معمولی ولی هیجان انگیز برایتان بیفتد...
مثلا یکی پیدا شود بیاید در گوشتان بگوید:« من فوت و فن های قوری قوراقورا رو بهت یاد می دم! قوره یا قور نیست.» و شما با اینکه نصف حرف هایش را نفهمیده اید، ولی می گویید:«قوره!» او کاری به پای کوتاه شما ندارد و شما هم کاری به زبان دراز او ندارید! فقط تصمیم می گیرید بهش اعتماد کنید.
باقوری باقوری شدی!!
خیلی ترسیدم. خیلی. دور نیمکت چرخیدم. باغچه ی پشت نیمکت را نگاه کردم... نبود که نبود. مگر میشد؟ کجا رفته بود بدون من؟ رفتم تا دورتر. خیلی دورتر از نیمکتی که رویش نشسته بودیم. هي دولا شدم. هی زمین را نگاه کردم. دور خودم چرخیدم
هر بار که دولا میشدم، کمرم تا زیر پای چپم درد می گرفت. پیرمردی که با عصایش روی نیمکت نشسته بود گفت: «چی شده دخترجان؟ گم شده ای؟» گفتم: «نه! گمش کرده ام.» گفت: «چی گم کرده ای؟» گفتم: «قورباغه ام رو.» خندید. چرا؟ کجای گم شدن قورباغه ی من خنده دار بود؟ برگشتم نزدیک نیمکت خودمان. چه بلایی سرش آمده بود؟ کی قورباغه ام را برداشته بود؟ چطوری برداشته بود؟ شاید خودش رفته بود.
نزدیک نیمکت که شدم، یکی بلند گفت: «شکشک!» فکر کردم گوشهایم صدا کرده. بعد دیدم قوری قارقوری زبانش را برایم دراز کرده است. با اخم نگاهش کردم. انگار مهره های کمرم را می کشیدند.
گفت: «چیه؟! بازی برنده و بازنده داره دیگه. خب تو توی قایم باشک ما باقوررری!»
روی نیمکت نشستم. قلبم هنوز تندتند میزد. پیشانی ام خیس بود. از بس ترسیده بودم کلی عرق کرده بودم. قارقوری از روی نیمکت پرید روی زانوی چپم و گفت: «حالا جایزه ام چیه؟ تاقا!؟»
گفتم: «قلبم وایستاد. قرار نبود قایم باشک بازی کنیم. فکر کردم گم شدی.» قارقوری گفت: «آهان! بیا بیا...»
و دیدم همان طور که روی زانوی من نشسته، دارد به یک مگس نگاه می کند. مگس داشت توی هوا می چرخید، نزدیک ما. بعد قوری زبانش را دراز کرد. دیدم مگس درجا چسبید به زبانش و قوری زود زبانش را جمع کرد و لوله کرد و برد توی دهانش. درست مثل نزدیک عيدها که بابا فرشها را لوله می کرد و می برد پشت بام و میشستشان. گفتم: «این که قایم باشک نبود.»
صفحه 65 کتاب کله تخم مرغی و دوست زبان درازش
سبد خرید این کتاب فعلاً فعال نیست
سعی می کنیم این کتاب رو در اسرع وقت موجود کنیم
از این که با شکیبایی همراه ما هستید از شما متشکریم