گره خورده ام به نام تو
مولف (پدیدآور) :نسیبه استکی
کتاب "گره خورده ام به نام تو" رمانی است نوشته خانم نسیبه اسکندری. روایت از داستان زندگی دو دختر است با فاصلهای نودساله که ارتباط این دو با هم از یک قالیچه است که گرههایش با اشک و عشق زده شدهاند، نماینده است تا پیامی را در دل تاریخ جابهجا کند. این داستان می تواند عاشقانه، مذهبی و یا حتی تاریخی باشد بسته به برداشت ها اما چیزی در این میان تغیر نمی کند و آنچه ثابت است عشق به نماد خوبی هاست. خوبی هایی از جنس امام مظلوم و عاشورا و محرم. کتاب "گره خورده ام به نام تو" در قطع رقعی و در 244 صفحه به چاپ رسیده است.
پیشنهاد ما: خرید کتاب اصول کافی
آغاز روایت از سال 1319:
وقتی مخفیانه کسی را دوست داری دردت دو برابر است. نه کسی می فهمد و نه می توانی به کسی بگویی. انگار که زخم عمیقی توی بدنت باشد و از شدت خون ریزی نزدیک مرگ باشی؛ ولی هیچ کس خبر نداشته باشد. تنها تویی که باید همه ی آن درد وحشتناک را تحمل کنی. اوایل، عشق من به سید مصطفی این طوری بود. همه چیز توی قلب خودم بود. او فرسنگ ها آن طرف تر سرش توی درس و بحث بود. من هم کنج خانه هر روز آینده ای قشنگ برای خودمان میکشیدم. من و او کنار هم با یک دوجین بچه.
توی خانه منتظر نشسته بودم تا کم کم شرایط جور شود و من هم عروس کسی بشوم که همیشه دوستش داشته ام. مطمئن بودم که بالاخره با پیش می گذارد. روزها را یکی یکی رد می کردم. مثل کتابی که داری می خوانی و صفحه هایش را تند ورق میزنی تا برسی به قسمت مورد علاقه ات. همه چیز خوب بود تا آن روز و آن اتفاق که روزهای طوفانی و ابری را همراه خودش آورد و روزهای آفتابی زندگی ام را برای همیشه برد. من نقش کمی در شروع این طوفان داشتم. مثل سفرهی آماده ای که جلویت پهن می کنند و تو فقط به عنوان یک مهمان می توانی در آن دست ببری.شنبه بود.
بعد از نماز صبح بدون آنکه قرآنم را بخوانم خوابیدم....
آن نامه را خواندم:
از پریروز که آن نامه را خوانده ام پریشانم و از دیشب تا حالا که با بابا حرف زده ام پریشان تر. این همان عمه ی مذکور است که قالی را بافته. نتوانستم از ماجرای آن با مامان حرف بزنم. نتوانستم منتظر بمانم تا بابا بیاید. باید سریع تر رمزگشایی می کردم. دیشب که زنگ زدم به بابا با اینکه خسته و کوفته بود ولی ازش پرسیدم.
نگفتم که همچین نامه ای پیدا کرده ام فقط خواستم بدانم سرنوشت عمه چه شده. بابا هم که از پیوند نامرئی که توی قلبم با آن عمه ی ندیده برقرار شده چیزی نمی دانست خیلی سریع و عادی بهم گفت: «آره. بزرگ ترین عمدی پدر خدا بیامرزم بوده. تو جوونی دق میکنه. انگار چند ساعت قبل از اینکه بنشینه سر سفره ی عقد. نمیدونم یه همچین چیزی مادرجون همه اش میگفت.» تمام بدنم از شنیدن این خبر به رعشه افتاده بود و بابا هم ندانسته خندید که: «حالا مامانت میدونه اون تابلو رو دیدی؟همه اش میگفت حق ندارم اون رو بیارم تو خونه. میترسه سرنوشت دختراش مثل اون شه . زنها عجب موجوداتی ان. فکر میکنه به فرش چه قدرتی داره؟»
نمی دانم مامان چه فکری می کند ولی من به قدرت این فرش یقین دارم. گوشی را که قطع کردم سریع رفتم سراغش. نمیتوانستم برای آن عمه ی ندیده گریه نکنم. نشستم پشت میز و گذاشتم اشکهایم پایین بریزند. شیوا پای تلویزیون بود. در را بستم و قفل کردم. وقتی این کار را می کنم او هم می فهمد که یعنی می خواهم مدتی تنها باشم.
نشستم پشت میز و زل زدم به تابلو. اشکهایم می ریخت. این تابلو را یک دختر عاشق بافته. نذری برای به معشوق رسیدنش. نذر سلامتی معشوقی که آرزوی دیگری داشته. آرزویی که الآن چه قدر برای من دم دستی است. آرزویی که هر هفته از مسیرش به علت حیاتم وصل می شوم.
باید پیدایش کنم. این آقاسیدمصطفی را باید پیدا کنم. بالاخره مگر چندتا سید، این طوری فعال و مبارز در زمان رضاشاه بوده که خانه شان توی چهارباغ باشد؟ باید پیدایش کنم و برای همین خیلی فکر کردم و رفتم سراغ تنها کسی که احتمال میدادم در این زمینه مطالعه ای داشته باشد. اهل تاریخ خواندن باشد و آدم های انقلابی را بشناسد. لابد همه ی این انقلابیها، امثال خودشان را در طول تاریخ می شناسند دیگر...
صفحه 174 کتاب گره خورده ام به نام تو
پیشنهاد ما: کتاب تولد در لس آنجلس