گلوله های داغ
مولف (پدیدآور) :رضا کشمیری
پیاده روی اربعین تنها طی کردن مسیر نجف تا کربلا نیست بلکه راه و مسیری است برای نزدیک تر شدن هر چه بیشتر دلمان با امام حسین (ع). کتاب "گلوله های داغ" از جنس سفرنامه اربعین است که در آن طلبه ای همراه با خواهرزاده ناتوان ذهنی اش راهی این سفر پرخیر شده اند و در طول سفر داستان های جالب و گاها طنز آمیزی را ایجاد و برای ما نقل می کنند. کتاب "گلوله های داغ" اثری است از رضا کشمیری که توسط انتشارات شهید کاظمی در قطع رقعی و با 150 صفحه به چاپ رسیده است.
در پشت جلد کتاب گلوله های داغ می خوانیم:
نوبت او شده بود هر چه منتظر ماندم حرکتی نکرد. لبخند بر صورتش ماسیده بود. سربه زیر انداخته و کاری نمی کرد. گمان می کردم ناراخت شده، با حرکات صورت دلیلش را پرسیدم سرش را بالا آورد و با اقتدار و هیبت چشم در چشمان من دوخت و گفت :«لا،لالعب .»
نمی خواست بازی کند گفتم :«بازی کن لعب زین، خوش!» گفت :« من روی دست شما ضربه نمی زنم»
گفتم:« بازی است اشکال ندارد من روی دست شما زدم حالا نوبت شماست اگر می توانی بزن!» لبخندش دیگر تمام شده بود با حالت جدی گفت:« انت زائر، زائر الحسین.»
بعضی ها بدون صدا راه می رفتند:
ماشین در جاده باریکی کنار یکی از شاخه های رود فرات حرکت می کرد، سبزه ها و نیزارهای بلندی کنار جاده دیده می شد که در بين آنها روستاهایی بود و در آن روستاها موكب هایی به چشم میخورد. به هر موکبی که میرسیدیم، جوانانی جلوی ماشین را می گرفتند و التماس میکردند که برای استراحت و صبحانه به موكب آنها برویم. راننده یکی یکی رد میکرد و می گفت: «موكب كثير و موکب زین قریب، کبابات و مشويات قريب!»
راننده فکر خودش بود و موکب هایی که کباب و جوجه میدادند را می شناخت و می خواست در آنجا توقف کند.ماشین سریک پیچ به دو جوان خوشرو رسید که چوب کلفت و بلندی در دست داشتند و شال مشکی به دور کمر بسته بودند و در کمین شکار زائرین برای موکب خود بودند. با چوبهایشان ضربدری، جلوی ماشین را گرفتند. راننده جرأت نکرد، روی آنها را زمین بیاندازد! به ناچار کنار جاده پارک کرد و پیاده شدیم.
صبحانه تخم مرغ پخته، با پنیر کوچک مثلثی بود. مهدی تخم مرغی را داخل مشت استخوانی اش گرفت و با انگشت شصت فشار داد. از همان فشارهایی که دور از چشم خروس به پرستوی گلش، مرغ بینوا می آورد تا تخم کند. فکر کنم تخم مرغ ترک داشت که له شد و صدای عق عق مهدی در آمد. آقا مرتضی پسرعمه مهدی که طلبه خوش ذوقی است و سابقه کارهای تبلیغی خوبی داشت، با صاحب موکب صحبت می کرد. بعد از مدتی جمله ای عربی اما با لهجه ایرانی از بلندگوها پخش شد: «حب الحسين يجمعنا.»
آقامرتضی بود که این مداحی را مدام تکرار می کرد و بقیه سینه میزدند. از چهره راننده انتظار می بارید. به بیبی گفتم: «این راننده، بنده خدا، خیلی نجيبه حرفی نمیزنه. منتظره، برویم زود سوار ماشين شويم.» دست بی بی را گرفتم تا سوار ماشين شود. بقیه هم کم کم سوار شدند. ماشین ون سفید، نرم و آرام از جا کنده شد و حرکت کرد. در ماشین مشغول خواندن زیارت عاشورا بودم که تابلوی ۵۵ کیلومتر به کربلا مرا به خود آورد. آقامحمدعلی به راننده گفت :در جایی که پل است نگه دارد کنار رود فرات پیاده شدیم. اطراف رود پر از نیزارها و سبزههای بلند بود. صدای جریس جريس جوجه از لابه لای نیزار در بین صدای ویژ ویژ ماشین های برجسته و تیز به گوش می رسید.
فرکانس صدای جوجه ها بالا بود و با دامنه بلند، که پرده ضخیم فرکانس های کوتاه را میدرید و پیش می آمد. از پل باریک، بلند و خاکی عبور کردیم و به جمعیت عاشقان پیاده پیوستیم. خودم را در میان آب زلال رودخانه عظیم حسینی انداختم. قلبم با برخورد به سطح شفاف و درخشنده این آب صیقل می خورد و پاهایم را به حرکت در می آورد. یک ساعت مانده بود به اذان ظهر؛ تیغه آفتاب، تیزی گرمای خود را به فرق سرم میکوبید.
فقط صدای راه رفتن به گوش می رسید، صدای کفش های مختلف، صدای خش خش برخورد کف دمپایی با سنگ ریزه ها، صدای تق تق برخورد عصا به آسفالت، گاهی صدای عصای چوبی و گاهی صدای عصای آلمینیومی، صدای تلق تلوق کاری های مسافربر، صدای حرکت چرخ های کوچک کالسکه که شن ریزه ها را می شکافت و به جلو می رفت. صدای چرخ بزرگ ویلچرکه خاک را نرم نرم پاره می کرد و راکب معلولش را قدم به قدم به محبوب نزدیک می کرد. البته بعضی بدون صدا راه می رفتند، پوست کف پاکه صدا ندارد.
صفحه 46 و 47 کتاب گلوله های داغ