قیمت پشت جلد: 990000 ریال
تاریخ بروزرسانی: چهار شنبه 21 دي 1401
توضیحات
شبی که نوار کشیدن دورمان هیچ کسی خبری نداشت! فاصله ای میان دلها انداختند که از جنگ و خونریزی سخت تر بود! کتاب "یک شب فاصله" روایتی است از داستانی در واقعیت، داستانی خیره کننده و جذاب از زمانی که دیوار برلین ساخته شد و آلمان به دو بخش آلمان شرقی و غربی تقسیم شد. کتاب "یک شب فاصله" اثری است از جنیفرای نیلسن که توسط عادله قلی پور ترجمه شده است و مناسب برای کودکان بالای 14 سال می باشد.
آشنایی بیشتر با کتاب یک شب فاصله:
"یک شب فاصله" روایتی است از ساخته شدن دیوار برلین که باعث شده گرتای دوازده ساله ناگهان خانواده ی خود را جدا از هم بیابد. او، مادر و برادرش فریتز که در سمت شرقی دیوار زندگی می کنند توسط شوروی کنترل می شوند. پدر و برادر وسطی اش که برای پیدا کردن کار به غرب رفته بودند، نمی توانند به خانه برگردند. گرتا می داند که تماشای دیوار خطرناک و فکر کردن به آزادی ممنوع است، اما نمی تواند جلوی خودش را بگیرد. او سربازان آلمان شرقی را می بیند که تفنگشان را به سمت هموطنان خود نشانه رفته اند؛ حالا گرتا، خانواده اش، همسایگان و دوستانش در شهر خودشان زندانی اند.
اما یک روز هنگام بازگشت از مدرسه، گرتا پدرش را در یک پلتقرم نمایشی در سمت غربی می بیند که یک رقص عجیب و غریب را با ادا و اشاره انجام می دهد. پس از آن گرتا یک نقاشی مرموز پیدا می کند و با دو دوتا چهارتا به این نتیجه می رسد که پدرش از او و فریتز می خواهد تا از زیر دیوار به بیرون از سمت شرقی تونل بزنند. با این حال اگر گیر بیفتند، نتیجه مرگبار خواهد بود. اکنون هیچکس قابل اعتماد نیست؛ آیا گرتا و خانواده اش در "یک شب فاصله" می توانند راه خود را به آزادی پیدا کنند؟
پیشنهاد ما: خرید کتاب آن سوی مرگ
دورمان حصار کشیدند!
شبی که دیوار کشیدند، همه بی خبر بودیم. نیمه شب با صدای گوش خراش آژیرها توی شهرمان در شرق برلین، از خواب پریدم.
بی معطلی از رختخواب بیرون آمدم. حتما اتفاق وحشتناکی افتاده بود. چرا این قدر زیاد بودند؟با این که صبح گرمی بود، دلیل خیسی کف دست ها و سرخی صورتم چیز دیگری بود. اولش خیال کردم حمله ی هوایی است . این را قبلا از خاطرات پدر و مادرم در جنگ جهانی دوم شنیده بودم. وقتی پرده های اتاقم را کنار می زدم، انتظار داشتم چیزهای خیلی بدی را آن بیرون ببینم. اما وقتی که چشمم به بیرون افتاد، قلبم آمد توی دهنم. آنچه که می دیدم، حتی در بدترین حالت هم برایم قابل تصور نبود.
یکشنبه بود؛ ۱۳ آگوست ۱۹۶۱. روزی که قرار بود تا آخر عمر در خاطرم بماند. وقتی خواب بودیم، دورمان حصار کشیده بودند...
برشی از کتاب یک شب فاصله:
بعد از مدرسه دوباره به ساختمان محبوبم رفتم. هر یک لحظه ای که از آنجا بودنم می گذشت، خون خونم را می خورد. دفعه ی قبلی خیلی زود از آن جا رفته بودم. بابا می خواست که من بروم توی آن پناهگاه و این بار تصمیمم این بود که وارد آن جا شوم. بیل را نیاورده بودم، اما چراغ قوهای را یواشکی توی کیفم گذاشته بودم و تمام روز پنهانش کرده بودم.
توی کوچه ایستادم و نگهبان های نزدیک ترین برج دیده بانی را زیر نظر گرفتم. تا رویشان را برگرداندند، سریع به طرف ساختمان دویدم. تمام مدت حواسم بهشان بود. فکر نمی کردم حوضچه ی آبیاری هنوز به اندازه ی قبل آب داشته باشد. تقریبا توانستم از رویش بپرم، اما باز هم پایم کمی توی گل فرو رفت و سرعتم را کم کرد. باید تا پیش از آن که متوجه من می شدند خودم را به ساختمان می رساندم، وگرنه آژیرها همان موقع برایم به صدا در می آمدند.
اما فاصله مان آنقدر کم بود که حتی تند دویدن هم خودش جلب توجه می کرد. اگر می خواستم وارد این ساختمان شوم، دیگر هرگز نباید این جور احمقانه عمل می کردم. از این به بعد باید از کنار و زیر سایه ی دیوار حرکت می کردم. بعد از رسیدن به ساختمان، دیگر باقی کار سخت نبود....
صفحه 105 کتاب یک شب فاصله
سبد خرید این کتاب فعلاً فعال نیست
سعی می کنیم این کتاب رو در اسرع وقت موجود کنیم
از این که با شکیبایی همراه ما هستید از شما متشکریم
به نظرم کتاب خوبی