خرید انواع کتاب قرآن و مفاتیح الجنان با بالاترین تخفیف + طراحی یادبود رایگان حتماً ببینید

ادبیات فارسی

ادیان و مذاهب

اصول دین و اعتقادات

اهل بیت (ع)

سبک زندگی

قرآن

کودک و نوجوان

علوم و فنون

حوزه علمیه

احادیث | ادعیه | زیارت


محمد جواد و شمشیر ایلیا


قیمت پشت جلد: 1150000 ریال
قیمت برای شما: 1,035,000 ریال 10 درصد تخفیف
تاریخ بروزرسانی: پنج شنبه 19 مرداد 1402

توضیحات

یک ماجراجویی دینی در قالب روایتی فانتزی با رویکردی از قرآن کریم در کتاب محمد جواد و شمشیر ایلیا که توسط انتشارات جمکران به چاپ رسیده است. کودکی به نام محمد جواد که وارد زیر زمین خانه می شود و در آنجا با پرنده ای آشنا می شود و او را به سمت ماجراهای پیچیده ای می برد.

 

در ابتدای کتاب محمد جواد و شمشیر ایلیا می خوانیم:

من محمدجواد پارسا هستم. ده ساله ام. خانه ی ما نزدیک یک میدان بزرگ است. میدان توحید. از میدان که می آیید دست چپ، کوچه ی دوم را باید بیایید داخل، در اولین بن بست، دومین خانه ی حیاط دار و آجری، خانه ی ماست.

خانه ی ما دو طبقه دارد، یعنی یک طبقه با یک زیرزمین. وقتی وارد حیاط میشوی و دوازده قدم میروی جلو، میرسی به جایی که دست راست پنج تا پله میخورد... میروی بالا، دست چپ هم پنج تا پله میخورد و می روی زیرزمین. من تا حالا جرئت نکرده ام تنهایی به زیرزمین بروم، چون یک صداهایی از آنجا می شنوم و فکر میکنم آدم فضایی ها توی زیرزمین خانه ی ما زندگی می کنند؛ اما هرچه به بابا و مامان و آبجیام میگویم، باورشان نمی شود و میگویند صدای باد است که از دریچه ی زیرزمین میپیچد نه صدای آدم فضاییها.

من با خودم قرار گذاشته ام که حتما ثابت کنم حق با من است و همین امشب که همه می روند به جشن عروسی و با اجازه ی بابا قرار است تنها در خانه بمانم، تکلیف این موضوع را روشن میکنم... امشب عملیات دستگیری آدم فضاییهاست اگر موفق شدم آنها را دستگیر کنم، حتما صبح خودم این نامه را قبل از هرکسی برمیدارم. اگر موفق نشوم و آنها من را بدزدند شما اولین کسی هستید که این نامه را می خوانید و باید هرچه سریع تر به خانواده ام خبر دزدیده شدن من را بدهید.

محمدجواد نامه را تا کرد، در پاکت گذاشت و از اتاقش بیرون رفت. آهسته رفت تا به در خانه رسید. ما در داخل آشپزخانه بود و خواهرش هم به کلاس نقاشی رفته بود. تا آمدن بابا از محل کار زمان زیادی مانده بود. در را باز کرد و وارد ایران شد. سریع کفش هایش را پوشید و از راه پله پایین رفت. دوچرخه اش را که به دیوار باغچه تکیه داده بود، سوار شد و موقع سوارشدن از در خانه رفت بیرون و در را با دستش بست. با خودش فکر کرد نامه را در نزدیک اداره پلیس محل پنهان کند.

دراین صورت احتمالا اولین کسی که آن را پیدا می کند، یک پلیس است. این فكر محمدجواد را دلگرم می کرد. کوچه کمی به سمت پایین شیب داشت. محمدجواد هم سریع پا میزد. به ابتدای کوچه که رسید حبیب آقا با کیسه های خرید، روبه رویش ظاهر شد. او هر کاری کرد نتوانست دوچرخه را کنترل کند و با حبیب آقا برخورد کرد. حبیب آقا، مردی قدبلند بود و شانه های پهنی داشت...

برشی از کتاب محمد جواد و شمشیر ایلیا:

محمدجواد نگران کلمه «نبرد» بود که پرنده ای با بال های بزرگ و پنجه های قوی از میان شاخه های درهم تنیده خود را به آنها رساند و کنار برهان نشست و بال هایش را پشتش گره زد و گفت: «سلام. من هما، راهنماي مسير تعالي و رشد جسم تو هستم آقای محمدجواد.» محمدجواد از هیبت و بزرگی هما ترسیده بود. روزهایی را به خاطر آورد که پدربزرگ برایش از همای افسانه ای صحبت کرده بود، اما آن همای مهربان قصه ها کجا و این همای جدی و خشک کجا.

چند لحظه بعد پرنده ی جوان و کوچکی از پشت یک درخت کهنسال بیرون آمد و گفت: «سلام من سلوا هستم. راهنمای تو در مسیر تعالي روحت.» سپس پرواز کرد و روی زمین نشست. سلوا پرنده ی تیز و سریعی بود. این را از پرواز کردن و حرکتش میشد فهمیده محمدجواد نفس راحتی کشید. حداقل دیدن این پرنده ی کوچک و مهربان می توانست به او آرامش دهد. هما گفت: «دوست عزیزم برهان! با اجازه ی شما، ما به هم محمدجواد به نقطه ی خلوتی میریم تا با آرامش به تمریناتمون بپردازیم.»

برهان گفت: «حتما. بفرمایید خواهش می کنم.» ناگهان ذال از میان حروف گفت: «من هم میتونم بیام؟ آخه من دلم برای محمدجواد تنگ میشه.» محمدجواد که اصلا انتظار شنیدن این حرف را نداشت ناخودآگاه به چشمان ذال نگاه کرد. دیگر خبری از رنگ پریده نبود و به جای ترس، یک ارادهی قوی در چشم هایش دیده می شد. برهان لبخندی زد و گفت: «تصمیم با این دو تا راهنماست.» محمدجواد به خودش آمد. حضور یک آشنا برایش دلگرمی بود. با صدایی سرشار از اضطراب گفت: «لطفا اجازه بدید بیاد. اون دوست منه.»

سلوا نگاهی به ذال انداخت. چهره ی معصوم ذال او را جذب کرده بود. سلوا گفت: «از نظر من اشکالی نداره.» و رو به شما کرد و پرسید: «از نظر شما چی؟»

صفحه 150 کتاب محمد جواد و شمشیر ایلیا

ارسال به سراسر ایران
تضمین رضایت

موارد بیشتر arrow down icon
سوالی داری بپرس